انگشت ها به نرمی بر شیشهها زدند
با حالت اشاره کسی را صدا زدند
انگشت های سبز بریده تمام شب
بر شیشه های پنجره ی خواب ما زدند
یکدسته جنگجوی قدیمی سوار اسب
شیپورها نواخته و طبل را زدند
و دسته ی منظم سربازهای خیس
از ایستگاه ابر رسیدند، پا زدند
دزدان آب مدرک جرم نکرده را
نقشی به روی خاطره ی شیشهها زدند
*
اما سپیده پنجره را خون گرفته بود
باران نبود حرف دروغی به ما زدند!
محمدسعید میرزائی
مرد بیمورد/ چاپ سوم/ نشر نیماژ