اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

سلام خانمِ خوشبختی! ای همیشه ترین زن!( محمد سعید میرزایی )


سلام خانمِ خوشبختی! ای همیشه ترین زن!

خوش آمدید! چه خوشبختم از حضور شما من!


فدای یک سحرِ جاودانِ آمدن تو

هزار عصرِ جدایی، هزار و یک شبِ رفتن


تو آن مسافرِ ماهی که می شوند در این شهر

چراغ ها همه در لحظه ی عبور تو روشن


درون شهر دل من به شوق دیدنت ای دوست

به فکر آشتی افتاده اند دوست و دشمن


برای فتح تو قصرِ هزار آینه جادو!

گذشتم از شبِ سردِ هزار گردنه رهزن


نشسته خنجر عشقت چنان به قلب من ای جان

که کم نمی شود از خوبی تو یک سر سوزن


چه گلفروشیِ دیوانه ای است در بغل تو!

هزار چشمه گل سرخ و یاس و مریم و سوسن


دو شاخه یاس و دو فنجانِ قهوه...ماه من امشب

نگاه کن به من و دستهات را بده لطفاً


محمّدسعیدمیرزائی

۱۳۹۴/۱۲/۷

و ای زنان پریشان! شما که موهاتان( محمد سعید میرزایی )

 

و ای زنان پریشان! شما که موهاتان
به باد می رود، آنگاه: آرزوهاتان...

فریب صومعۀ زهد کاهنان مخورید
مگر شراب ندارید در سبوهاتان؟

شما تبار پریهای آبها هستید
اگر چه حل شده در اشک، گفتگوهاتان

به انتظار چه هستید؟ مرکبی از ابر؟
در ایستگاهِ مه آلودِ جستجوهاتان؟-

که چشمهای شما سنگِ سرمۀ شب شد
و برفِ دهکدۀ صبح شد گلوهاتان

و کفشِ پاشنه دارِ شما چرا نرسید
به شاهزادۀ غمگین آرزوهاتان؟

و دل دهید، از آن پیشتر که تاریکی
به دارتان بزند با طناب موهاتان!

 

محمّدسعیدمیرزائی

از کتاب یک زن کامل،۱۳۹۴،نشر نیماژ

آ– چند موج ، قایق هاشور خورده – مد ( محمد سعید میرزایی )

 

آ– چند موج ، قایق هاشور خورده – مد
"آمد " همیشه بوی گل سرخ می دهد

" آمد" همیشه یک خبر تازه بوده است
"آمد" همیشه از پیِ یک اسم می رسد

"آمد" و یک علامت پرسش تمام روز 
با یک (( سه نقطه )) دور سرم چرخ می خورد...

هر اسم قایقی ست به دریای جمله ها 
آنجا چقدر " آ " ست خدایا چقدر " مد "!

بر شیشه ی بخار گرفته کدام روز
" آمد" تو را دوباره به ساحل می آورد؟

من روز وشب به "آمد"نت فکر می کنم 
اما اگر نه ، آه ! چه بد می شود چه بد!

حالا برای یافتن اسم خوب تو 
آمد تمام شعر مرا گریه می کند

"آمد" کنار جمله ی "هرگز نیامدی " 
افتاد مثل یک گل پژمرده، یک جسد...

 

محمّدسعیدمیرزائی

از کتاب مرد بی مورد، نشر نیماژ

 

می کشانم سایه ام را در خیابان های خونین( محمد سعید میرزایی )


می کشانم سایه ام را در خیابان های خونین
می روم امشب بمیرم زیر باران های خونین

وقت رفتن مادرم یک کاسه خون پشت سرم ریخت
گفت: خواهی مرد در سرمای طوفان های خونین

مادرم گریید و می دانست از اول بی دوام است
کفش تابستانی من در زمستان های خونین

من خودم هم از خودم دل می بریدم، چون که حتمی ست
مرگ یک آهوی زخمی در بیابان های خونین...

...شب کبوترهای بی سر در کنارم می نشینند
تا بریزم پیش پاشان ریزه ی نان های خونین

:آه نفرین...ای خدا این خون نذر مادرم نیست!
می رود در جوی این شهر، آب زندان های خونین

می کشم ارّابه ی سنگینِ هستی را به گردن
روز و شب در دهشت شلاق فرمان های خونین

پتک تقدیر آنچنان بر من فرود آمد که دیدم
خود خطوط چهره ام را نقش سندان های خونین

ماهیِ سرخی شدم، از دست آدم ها پریدم
زیر دریا گریه کردم پیش مرجان های خونین

روح من در من شکست و خویشتن را خواب دیدم
باز هم بارید در من سیل باران های خونین

باز گفتم با تو هستم با تو پیمان دارم ای دوست!
تا تو سر را می نهم در راه پیمان های خونین
.
فصل پایانِ شقایق فصل مرگ عاشقان بود
فصل سرهای بریده، روی دامان های خونین...

باز گفتم با تو هستم گرچه می دانستم آن شب
سطرهای سرخ دارد نقطه پایان های خونین

 

محمّدسعیدمیرزائی
.
غزلی از دهه ی هفتاد
از کتاب درها برای بسته شدن آفریده شد
نشر نیماژ
.

 

 

شبِ نیامدنت باد آسمان را برد( محمد سعید میرزایی )


شبِ نیامدنت باد آسمان را برد
یک ابرِ اسفنجی نصفی از جهان را برد

من آن ستارۀ دنباله دار قرمز را
نگاه کردم و دیدم که کهکشان را برد

فرشتگانِ پرآتش گرفته افتادند
یک آمبولانس رسید و فرشتگان را برد

زنی به اسکلتِ خود بدل شد و مردی
سگی جوان شد و یک مشت استخوان را برد

عروسکی پسِ ویترین یک دکان با جیغ
به شیشه سر زد و خونابه اش دکان را برد

زنی تمام خودش را حراج کرد یکی-
برید سینۀ او را یکی دهان را برد

زنی به موی خود آتش زد و به کوچه دوید
اسید، سایۀ یک دختر جوان را برد

چراغ ها همه قرمز شدند ماشین ها یِ شهر زنگ زدند و یکی زمان را برد...

ستاره ای تهِ شب آخرین نشان تو بود
تو برنگشتی و باد آخرین نشان را برد

سقوط کرد از برجِ شبِ عروسیِ خود
زنی مسابقۀ مرگِ همزمان را برد

درون ذهن نویسنده های دنیا مرگ
عجوزه ای شد و خندید و قهرمان را برد

و از صدای بنفشِ بریدۀ شیطان
طناب بافت، گِل سرِخِ داستان را برد

شب نیامدنت آسمان مچاله شد و...یک ابر اسفنجی نصفی از جهان را برد.
.
محمّدسعیدمیرزائی
.
از کتاب یک زن کامل

این برف که بیاید، من مرده ام، و تو ( محمد سعید میرزایی )

 

این برف که بیاید، من مرده ام، و تو
در پشتِ گوشیِ تلفن گیج: الو! الو!

این برف که بیاید، من پلک بسته ام
این برف که... بیا! عجله کن! بدو! بدو!

حالا که دیرتر برسی، توی چارراه
پشت چراغِ قرمز هی منتظر بشو!

حتماً تو هم نشانی من را...بله؟ تو هم؟!
برگرد! توی خانه بگرد! آن کمد، کشو...

حالا به هم بریز: مدارک، کتابها
و روزنامه ها، چمدان، جامه های نو...

این بود مثل اینکه؟ نه انگار آن یکی ست!
این هم نه! هی بچرخ به دور خودت، برو-

از دوستت بپرس، شماره نداشت؟ نه؟
به خانه اش برو، نه اداره نه...نه...
-الو!


محمّدسعیدمیرزائی

از غزل های دهه ی هفتاد
.
از کتاب الواح صلح

قویی کشید بال‌ و پر آن ‌سوی ابرها ( محمد سعید میرزایی )


قویی کشید بال‌ و پر آن ‌سوی ابرها
گم شد غریب و در به‌ در آن ‌سوی ابرها

من ماندم و سکوت و سیاهی، زمینِ سرد
او بود و آفتاب، در آن ‌سوی ابرها

رؤیایی از بشارت باران زندگی‌ست
افسانه‌ ی دو چشم تر آن‌ سوی ابرها

دیری‌ ست روی قله ‌ی کوهی نشسته ‌ام
شاید بیفکنم نظر آن‌ سوی ابرها

فریاد می‌زنیم من و کوه، کوه و من:
آه ای خدا مرا ببر آن‌ سوی ابرها

آه آه، آه... آه مگر می‌ رسد خدا
این آه‌های شعله ‌ور آن سوی ابرها...

من بال ‌و پر ندارم و تو ای امید خاک!
پیدا نمی‌شوی مگر آن‌سوی ابرها


محمّدسعیدمیرزائی
۱۳۷۲

تو جویباری و بی وقفه در تولٌدِ دائم( محمد سعید میرزایی )

 

تو جویباری و بی وقفه در تولٌدِ دائم
من آبشارم و در حالِ خودکشیِ مداوم

چه می شود من و تو باز روی نیمکتی سبز
درون ساحلی آرام و یک نسیمِ ملایم...

مرا ببخش اگر بی تو دائماً نگرانم
ببخش بر من و این روحِ تا ابد متلاطم

ببخش اگر که به آرامشِ تو فکر نکردم
منِ غریبه ی عاشق، منِ همیشه مزاحم

شبیه اسکله ای چوبی است قلب من آری
که در برابر امواج عشق نیست مقاوم

نوار قلب من از اسم تو پر از نوسان است
مرا ببخش که غیر طبیعی است علائم

سکوت می کنم اما نمی شود که نبارد
یک ابرِ خسته ی از گریه دائماً متراکم

تو رفته ای و به جای تو گوشیِ تلفن را
به روی سینه فشرده ست شاعری متوهّم...


محمّدسعیدمیرزائی

هزار تن ، ز درختی تناور آویزان ( محمد سعید میرزایی )


هزار تن ، ز درختی تناور آویزان
هزار سر ، و بدن های بی سر آویزان

به روی خاک پر از شاخه های خون آلود
ز ابر ها ، سر ِ گل های پرپر آویزان

درون جنگل شب، جغد جغد ، چشمک زن
ز چنگ مرگ ، کبوتر کبوتر ، آویزان

شکسته های دو آیینه: سرخ رنگ و سیاه
یکی ز باختر ، آن یک ز خاور آویزان

به پنج چشم زمین مانده سایه ی دستی
ز پنج انگشتش، پنج خنجر آویزان

شب است و بی تو درونم اتاقِ تاریکی ست
ز سقف آن جسدی سرد و بی سر آویزان

شب است و بی تو وجودم درخت بیماری ست
ز شاخ گردن ِ من ، میوه ی تن آویزان

دو بار چشم تو خندید و از نوازش اشک
شد از دو گوشه ی چشمم ، دو گوهر آویزان

شبی تو رفتی و من هر دو حلقه چشمم را
به راه آمدنت کردم از در آویزان

به شهر کوچکی خویش رفتم و دیدم
سری بریده ز پستان مادر آویزان

چه کس به جز تو پناهم شود؟ که می بینم
ز کین ِ دار ِ برادر ، برادر آویزان


محمّدسعیدمیرزائی
(۱۳۷۳)

 

ای پریِ پا برهنه روی لیوان ها برقص ( محمد سعید میرزایی )

 

ای پریِ پا برهنه روی لیوان ها برقص
یا تهِ دریا بمان، در خوابِ مرجان ها برقص

واژه هایم یک به یک بر صندلی خوابیده اند
دست هاشان را بگیر و باز با آن ها برقص

وحشتِ زرد!ای جنونِ قرمز!ای مرگِ بنفش!
مثل روح یک تصادف در خیابان ها برقص

پنبه های ابر را خونی کن آوازی بخوان!
مثل مرغی سر بریده روی ایوان ها برقص

گردبادی شو «ز دریاها برانگیزان غبار!»
چون هیولایی شنی روی بیابان ها برقص

ماه کامل! رشته ی زندانیان را پاره کن!
برج و بارو را بسوزان!با نگهبان ها برقص!

ای تمام شاعرانت کرده تضمین!بیت ناب!
پر بزن!بیرون بیا!بگذر ز دیوان ها!برقص!


محمّدسعیدمیرزائی

از الواح صلح