اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!(محمّدسعیدمیرزائی)

سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!
شما خواب مرا دیدید...یا من خواب می بینم؟

غریبم...خسته ام...خانم شما حتماً جوان هستید!
برایم قهوه می ریزید؟ می بینید: غمگینم...

غریبم خسته ام...آنقدرها که خوب می دانم
نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم

غریبم عاشقم...آری اگر صد بار دیگر هم
به این دنیا بیایم کار من عشق است...من اینم!

درون کوره ی قلبم بریز اندوه هایت را
خدای آتشم با داغ باید کرد تزئینم

خدای آتشم...در خود تمام بندگانم را
شکستم...بر مینگیزان مرا از خواب سنگینم...

به فکر فتح قلبت بودم اما انتظار تو
کشید از قلعه ی تاریک رؤیای تو، پایینم

من این یک دانه برف امشب در این صحرا چرا باید
به روی سنگچینِ آتش عشق تو بنشینم؟

 

محمّدسعیدمیرزائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.