اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

باشد برو اما دلم در دستهای توست( محمد سعید میرزایی )

 

باشد برو اما دلم در دستهای توست
تنها رفیقم چشمهای آشنای توست

باشد برو...فرش قدمهایت غزلهایم
هر جا که باشی هستیِ من زیر پای توست

هر جا که می خواهی تمامش کن اگر دیر است...
اما بدان بانوی من! این ماجرای توست

خاموش خواهم ماند اما تا ابد بانو
روح غریب من به دنبال صدای توست

مرد بزرگی نیستم...یک کودکم اصلاً
دنیای من یک هدیۀ کوچک برای توست

پایان ندارد عشق بی پایان من با تو
این ابتدای قصۀ بی انتهای توست

آه ای تو غیر قابل باورترین رؤیا
هر برگ از تقویم عمرم ابتدای توست

بر شیشه باران می زند...شاید دلت تنگ است
شاید...ولی حس می کنم این اشکهای توست...
.

محمّدسعیدمیرزائی

سلام من به تو ای رفته بی خبر تو کجایی؟( محمد سعید میرزایی )


سلام من به تو ای رفته بی خبر تو کجایی؟
روانِ آینه! رؤیای همسفر! تو کجایی؟

درون آینه با اولین شعاعِ سحر باز-
تویی و من همۀ روز، در به در...تو کجایی؟

در آستانۀ در؟ یا کنار پنجره آیا؟
اتاقم از تو پر است ای پری...مگر تو کجایی؟

به هر طرف که نظر می کنم به جز تو کسی نیست
تو نیستی به خدا «غایب از نظر» تو کجایی؟

عزیزِ جان به خدا می سپارمت ولی آخر
تو ای برای من از جان عزیزتر! تو کجایی؟

صفای عشق مرا با تو روزگار نفهمید
کسی ز حال دلم نیست با خبر، تو کجایی؟

دلت زلالتر از چشمۀ پری، تو که هستی؟
غمت بزرگتر از طاقت بشر، تو کجایی؟

بلوطِ عاشق پیرم، نهالِ آنسوی پرچین!
مرا جدایی ات انداخت با تبر، تو کجایی؟

وجود من همه خاکسترِ اجاق غمت شد
مرا-نسیم سحر!-با خودت ببر! تو کجایی؟

سفر مرو که می افتم به دست و پای سفر من
هزار مرتبه می پرسم از سفر تو کجایی؟

سحر می آید و من با دو چشمِ خواب نرفته
هزار مرتبه می پرسم از سحر: تو کجایی؟؟... .



محمّدسعیدمیرزائی

 

 

به انتظار تو ماندن عجیب نیست،عجیب( محمد سعید میرزایی )

 

به انتظار تو ماندن عجیب نیست،عجیب
حضور توست در اینجا، در این هوای غریب

و بیست سال زمستان عجیب نیست،عجیب
بهار توست پس از آخرین شکوفه ی سیب

عجیب رویشِ یک قصر سبز رؤیایی است
به خاک سوخته ی قلعه ای پس از تخریب

قسم به پاکی قلب زنی در اورشلیم
که سرگذاشت به پای مسیح روی صلیب

تو آمدی که رهایم کنی برهنه کنی
مسیح روح مرا از لباس زهد و فریب

بدون داشتنت از تبِ تنت گفتم
قصیده ی شبِ عمرم! چقدر‌‌ بی تشبیب؟

فقط به خاطر رؤیای آخرین گل سرخ
و خاطرات مه آلود عاشقان غریب

مرا به روی صلیب امیدها مکشان
مرا به خنده ی تلخ سرابها مفریب

هنوز هم تویی آن دلبر بدون بدل
هنوز هم منم آن عاشق بدون رقیب...

 

محمّدسعیدمیرزائی

نشسته ام، و به تو فکر می کنم: تو چه خوبی...( محمد سعید میرزایی ) .

نشسته ام، و به تو فکر می کنم: تو چه خوبی...
چه دوست داشتنی و چه محترم...تو چه خوبی!

همیشه خوبتر از...بهتر از...عزیزتر از خود...
بدون شائبه...بی وقفه...دم به دم...تو چه خوبی...

چه مهربان...چه صمیمی...چه عاشقانه تو با من
درون حافظه ام می زنی قدم تو چه خوبی!...

کتاب زندگی من! برای از تو نوشتن
ببین مرا به کجا می برد قلم...تو چه خوبی!

و فکر کن که چه خوب است حسِّ خواستن تو
و چیست نام تو شادی ست یا که غم؟.‌..‌تو چه خوبی!

و فکر کن که به چشم تمام پنجره هایی
که دیده اند تو را در سپیده دم، تو چه خوبی

و فکر کن که چه زیباست روز آمدن تو...
و فکر کن تو می آیی...تو باز هم..‌‌.تو چه خوبی...

 

محمّدسعیدمیرزائی

سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!(محمّدسعیدمیرزائی)

سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!
شما خواب مرا دیدید...یا من خواب می بینم؟

غریبم...خسته ام...خانم شما حتماً جوان هستید!
برایم قهوه می ریزید؟ می بینید: غمگینم...

غریبم خسته ام...آنقدرها که خوب می دانم
نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم

غریبم عاشقم...آری اگر صد بار دیگر هم
به این دنیا بیایم کار من عشق است...من اینم!

درون کوره ی قلبم بریز اندوه هایت را
خدای آتشم با داغ باید کرد تزئینم

خدای آتشم...در خود تمام بندگانم را
شکستم...بر مینگیزان مرا از خواب سنگینم...

به فکر فتح قلبت بودم اما انتظار تو
کشید از قلعه ی تاریک رؤیای تو، پایینم

من این یک دانه برف امشب در این صحرا چرا باید
به روی سنگچینِ آتش عشق تو بنشینم؟

 

محمّدسعیدمیرزائی

اتاق پنجره را قورت داد، باران را( محمد سعید میرزایی )

 

اتاق پنجره را قورت داد، باران را
قلپ قلپ تا ته سرکشید، گلدان را-

جَوید و باغچه را بوته بوته از جا کند
که در خودش بکشد پله پله ایوان را

وَ کوچه را و سپس خانه خانه هورت کشید
درست مثل کلافی نخ خیابان را...

و بعد، از همه ی شهر اتاق تو جا ماند
که با تمام تهوّع گرسنه بود آن را

هنوز گیسوی تو می وزید و پنجره را-
نبسته بودی و می دادی آب، گلدان را...


و چون همیشه/بی شب بخیر/خوابیدی.

محمّدسعیدمیرزائی

از الواح صلح،ویراست جدید،نشر نیماژ

جهانم در غمت شب شد بخند و آفتابش کن ( محمد سعید میرزایی )

جهانم در غمت شب شد بخند و آفتابش کن
دلم امشب یک آدم برفی تنهاست...آبش کن

ببین در حسرت انگور چشمان خمارت ماه
شبیه شیشه ای خالیست...لبریز شرابش کن

درون ایستگاه آخرِ دنیای تو مردی ست
خودت از بین خیل عاشقانت انتخابش کن

سوار زخمی ات در جاده های بی کسی گم شد...
خودت پیدا کن و عاشق کن و پا در رکابش کن

مبادا جان دهد این شمع در اشک خودش بانو!
خودت فکری برای لحظه های التهابش کن


قرار عاشقت یک لحظه آن سوی ابد با تو
اگر یک لحظه از آن دیرتر آمد جوابش کن

دلم از دوری ات بی خواب شد امشب خودت با او
بگو فردا می آیی با همین افسانه خوابش کن...

 


محمّدسعیدمیرزائی

نکند رو بگیری از من تو! ( محمد سعید میرزایی )

نکند رو بگیری از من تو!
نکند بی خیالی اصلاَ تو!
نکند شاد نیستی بانو!
تو بگو در چه حالی اصلاً تو؟
.
این منم من منِ توام منِ تو!
جامه ای کهنه ام که بر تن تو...‌
به خدا نیست وقت رفتن تو!
تو که کم سن و سالی اصلاَ تو!
.
آخرین دلبر جهان آیا؟
زنی از آن سوی زمان آیا؟
رقص در خون عاشقان آیا؟
در کدامین خیالی اصلاً تو؟
.
روح یک مرد در تن یک زن
رفته یا روح توست در این تن؟
به خدا با تمام هستی من
در کمال وصالی اصلاَ تو
.
اگر از خود جدا شوم به خدا
نشوم از تو هیچ وقت جدا
بین من با جهان من تنها-
نقطه ی اتصالی اصلاَ تو!
.
ای همه آفتاب زندگی ام
تو بمان در کتاب زندگی ام
فرض کن در حساب زندگی ام
آخرین احتمالی اصلاَ تو!
.
فال می گیری و نمی دانی...
نقش اسم مرا نمی خوانی...
ته فنجان من تو می مانی
آخرِ هر چه فالی اصلاَ تو...
.
محمّدسعیدمیرزائی
.

 

مرا ببخش عزیزم که بی قرارترینم( محمد سعید میرزایی )

 

مرا ببخش عزیزم که بی قرارترینم
جنون عشقِ تو را تا ابد دچارترینم

بپرس از همه ی جاده های ابری دنیا
برای آمدنت چشم انتظارترینم

مرا مرور کن از نو غزل غزل که ببینی
برای از تو نوشتن بی اختیارترینم

چگونه از تو نگویم؟چگونه بی تو نبارم؟
یک ابرِ در به درم بی تو سوگوارترینم

تو چشمهات دو فنجان قهوه اند،یک امشب
بیا و ساقی من شو ببین: خمارترینم

درون قطره ی اشکم ببین تمام خودت را
ستاره ی سحرم! ماهِ بی غبارترینم!

جهان خاکی ام از کیمیای عشق تو زر شد
اگر به چشم تو ای دوست کم عیارترینم

وصیتم به تو این است: خاکِ سوخته ام را
به رودها بسپاری که بی مزارترینم

در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد
که در دعای تو دریای بی کنارترینم

کویر سوخته ام با تو سبز می شوم امّا
به شرط آنکه نگاهم کنی بهارترینم!

 

محمّدسعیدمیرزائی

در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد( محمد سعید میرزایی )

در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد
در آن زمان که تو گفتی به من زمان سفر شد

هزار تکّه شدم در غمت نگاه کن ای دوست
که شهر عشق تو جمعیّتش هزار نفر شد

هزار مردِ غم آلوده ی غریب، درونم
هزار عاشقِ دلداده...خسته...خون به جگر شد

تو آشناتری از من به من نگو که دوباره
به گوش حوصله ات گریه ام بدون اثر شد

ببین که بی تو گرفته ست حال زندگی من
نگاه کن که دوباره شبم بدون سحر شد

نگو چه زود تلف شد به خاطر تو جهانم
نگو چه ساده به پای تو اشک هام هدر شد...

غزال من! بگریز و نپرس خون من امشب
نصیب صخره ی سرد کدام کوه و کمر شد...

به انتظار توام تا خودِ سحر که ببینی
که از حکایت ما آخرین ستاره خبر شد...

 

محمّدسعیدمیرزائی