رسیدی بر تنِ آیینه لغزیدند شبنم ها
به خانه با تو برگشتند معصومانه مریم ها
من و آیینه و گل های مریم با تو خندیدیم
سفر کردیم با هم تا چه رؤیاها...چه عالم ها...
چه روز خوب و آرامی...تو می خندی جهان زیباست
هوای خانه هم اصلاً ندارد ابری از غم ها
سلام ای ارضِ موعود! ای طلوعت در جهان من
بهشت تازه ای بعد از گذشتن از جهنم ها
گمم در موج موهایت کمک کن بگذرم بانو
شبیه ناخدایی عاشق از این پیچ ها...خم ها...
شبیه کودکی لال است روح بی گناه من
چرا عاشق شدم؟ از من نپرسید آی آدم ها!
محمّدسعیدمیرزائی
تو!
تو فیلمنامه نویسی -تو کارگردانی - تو یک ستارۀ محبوب سینمایی تو...
درون نقش خودت نانوشته می آیی... نمی شود که تو را حدس زد...کجایی تو؟
رمان نویسِ زمان،شاعر ترانه سرا...دلت غزل به غزل خط به خط نوشته مرا
به خواب من تو دوباره چه می نویسی تو؟ به جای من تو دوباره چه می سرایی تو؟
زنِ اثیریِ آوازخوانِ دریاها، تو با تمام دهانهای باد می خوانی
تو از گلوی گل سرخ... از رگِ قلبم...تو آخرِ نفسی آن سوی صدایی تو
و در جهانِ بزرگِ تو نقش شاعر تو – به جز همینکه جهانش شود معاصر تو
و عاشقانه بمیرد فقط به خاطر تو، نبود و نیست...ولی از خودت رهایی تو
و هر دیالوگ من تا ابد نوشتۀ توست، تمام زندگی ام خوب و بد نوشتۀ توست
فرشتۀ شبِ الهام من فرشتۀ توست، تو خطِّ یک تلفن تا خودِ خدایی تو!
همیشه پیشتر از من، فراتری از من... چه پیش من بنشینی چه بگذری از من
و هر چه من به تو نزدیکتر من از خود دور...تویی که تا ابدیت بی انتهایی تو
نوشته می شوم آری درون حافظه ات، و یک نفس دل من نیست بی ملاحظه ات
تو از من از دل من زودتر خبر داری! تو با من از خود من بهتر آشنایی تو!
مرا بخواه که بازیگر تو من باشم، چه می شود که منِ دیگر تو من باشم؟
اگر که یک غزل از دفتر تو من باشم، برای من به خدا شعرِ شعرهایی تو
همیشه بازیِ بی پیش بینی ات زیباست رسیدنِ تو دقیقاً در اوج حادثه هاست
در اوجِ حادثه خوشحالیِ تو بی همتاست...کدام لحظه بمیرم که تو بیایی؟- تو!
محمّدسعیدمیرزائی
ای از همیشه آمده و مهربان شده
با من درون حافظه ام همزبان شده
آری شب مکالمۀ ما بی انتهاست
ای رود پرستاره که در من روان شده
آن عاشقم که نیمۀ خوشحال ذهن من
با تو کمی بزرگتر از این جهان شده
از لحظه ای که دیدمت ای جان هزار سال
دنیا درون حافظۀ من جوان شده
این خانه با تو معبد گل های مریم است
آیینه با تو باغِ گلِ ارغوان شده
گل های قالی از قدمت جان گرفته اند
این فرش پرستاره ترین کهکشان شده
دیوانه کارهای تو باورنکردنی است
هر لحظۀ تو حادثه ای بی زمان شده
در آنِ عاشقانه ترین لحظۀ جهان
انگار عکس های شما جاودان شده
از بس که حرص می خورم از چشم خوردنت
حتی دلم به آینه هم بدگمان شده
اخبار یک فرشته که در شهر آمده ست
تنها دلیل خودکشی دختران شده
حس می کنم حضور تو را در کنار خود
ای با تو بعدهای جهان بی کران شده!
بانوی من بیا که به دنبال کفش هات
حس می کنم تمام جهانم روان شده
محمّدسعیدمیرزائی
از آشنایی با شما بانو، از اولین دیدار خوشبختم
از دیدنت بسیار خوشحالم! با بودنت بسیار خوشبختم!
بانو! شما را در نگاه خود با تاجی از یاقوت می بینم
بانوی قصر من شما باشید من شاعر دربار: خوشبختم
پیش از شما دنیا چه خالی بود معشوقۀ شعرم خیالی بود
کاری بکن...کار تو عالی بود...تا حس کنم این بار خوشبختم
باور کنید از اولین لحظه، باور کنید از اولین تصویر
با عرض پوزش بابت تأخیر ای عشق بی تکرار! خوشبختم
در چشم من بی وقفه زیبایی زیباتر از زنهای دنیایی
اهل بهشتی یا از اینجایی؟ زیباییِ فرّار! خوشبختم!
باید نوشت از این زن زیبا: از این نگاه روشن زیبا:
این کفش: این پیراهن زیبا: این مانتو شلوار: خوشبختم!
از طرز چشمان شما بانو! زیبایی خاص شما پیداست
از لطف آن نقاشِ بی مانند در گردش پرگار خوشبختم
از اینکه هی مثل روانی ها مشغول صحبت با صدای تو
هی هدیه می گیرم برای تو از کوچه و بازار ...خوشبختم
هر شب کنارت شعر می خوانم، تا صبح در پیش تو می مانم
یک مرد توی ذهن من هر روز دنبال توست انگار...خوشبختم
از اینکه مثل کودکی عاشق، در یک اتاق صورتی با تو
هی می نویسم دوستت دارم روی در و دیوار خوشبختم
روزی هزاران بار می گریم روزی هزاران بار می خندم
روزی هزاران بار خوشحالم روزی هزاران بار خوشبختم
روزی هزاران بار می گویم: من از خدا بسیار ممنونم
روزی هزاران بار می گویم: من با شما بسیار خوشبختم
اعلام بی تردیدِ خوشبختی در این جهان سخت است اما تو
آن قدر خوبی که فقط با تو من می کنم اقرار: خوشبختم
باید گذشت از باور دنیا دیوار بی رنگی که از ما نیست
تنها اگر با من شما باشید آن سوی این دیوار، خوشبختم
ازمن شمالطفاً چه میخواهی بعداز غزل گفتن چه میخواهی؟
بامن بمان ازمن چه میخواهی دست از سرم بردارخوشبختم!
محمّدسعیدمیرزائی
تویی که از همۀ دختران شهر سری
به قول حضرت حافظ ستارۀ سحری
به قول سعدی شیراز: شاخۀ شمشاد
به قول مولوی اصلاً پریِ شیشه گری
فداییِ تو فراوان...کدام را بکشی؟
دلِ شکستۀ ارزان...کدام را بخری؟
قدیمی است...ولی بابِ هر دلی خانم!
جدید نیست...دقیقاً مطابق نظری
دلیلِ قافلۀ خستگانِ دلشده ای
دوامِ سلسلۀ عاشقانِ خون جگری
به ذهن ساعت میدان شهر بی تردید
زمان نمی گذرد، این تویی که می گذری...
فروشگاه نرو هر لباس می گوید
به التماس، که: «باید فقط مرا بخری!»
نگو چه رنگ؟ خودت رنگِ سالِ دنیایی
خودت به ذهن جهان می رسی که دل ببری
تو عاشقانه ترین اتفاق هر روزی
همیشه تازه ترین شعری آخرین خبری
تویی که حافظۀ رنگهای آرامی
تو رودخانۀ پاییزهای در سفری
تو را تمامی گلها به خواب می دیدند
تو روحِ دخترکِ گلفروش رهگذری
همیشه حسرت نقاشها تجسمِ توست
تویی که صاحبِ امضای پای هر اثری
پریِ مولوی! از شعر حافظ آمده ای
درون مثنوی از نی هنوز شعله وری
به یک روایت: آغازِ آخرین عشقی
به یک حکایت: فرجامِ اولین نظری
تمام خوبی و ناز زنان دنیا را
اگر حساب کنی روی هم، تو بیشتری!
خلاصه هر چه بگویم کم است از خوبیت
خلاصه من چه بگویم خودت که باخبری...
محمّدسعیدمیرزائی
1393/11/24)
بخواب آروم ...باشه...قول می دم دوستت باشم
اگر چه مثل یه نقاشی روی پوستت باشم
بخواب آروم تر...آرومِ آروم...آبیِ آبی
نمی ذارم اتاقت سرد باشه وقتی می خوابی
تو سینه ت مثل یه تنگه دلت یه ماهی قرمز
دوسِت دارم همیشه بی «اگر» بی «هیچ...» بی «هرگز»
نذار باور کنم دریای من یه تنگ کوچیکه
که روز مرگِ ماهی قرمز اون خیلی نزدیکه
نذار باور کنم یه روزی از اول نبودی تو
درخت زینتی شاید...ولی جنگل نبودی تو...
نگو کاری کنم باور کنی سردی دنیاتو
بذار نقش یه مرد عاشقو بازی کنم با تو
اگه این تابلوِ یه عاشقه از هم نمی پاشه
نخواستی زود ترکش کن! قشنگه؟ خوب بذار باشه!
تو که مرد مه آلودِ غزلهاتو نمی فهمی
برات یه دوست معمولی میشم خوبه! عجب سهمی!
باشه یه دوست معمولیِ بی خاصیت می شم
اگه اینجوری آرومی... اگه بازم میای پیشم
من اصلاً عاشقت نیستم عزیزم اینکه معلومه
ببین این عکس خیلی شاده...خیلی...خیلی آرومه...
بخواب آروم و هی با من نگو می خوای بری یا نه
معلم نیستم تا هی بپرسم: حاضری یا نه؟
خودم صد بار دیگه عاشقت میشم... دلم میگه
خودم حتماً ازت می خوام که تا زوده بری دیگه
نمی گم چند شب دنبالۀ شبهای مستی باش
نمی خوام تا ابد باشی... ولی تا وقتی هستی باش
یه جوری باش که روزایی که نیستی پیش من باشی
خودت زیباترین افسانۀ عاشق شدن باشی
همین که حس کنی زیباترین ماهی به چشم من
واسه من بهترین خوشبختیه...شمعِ شبت روشن!
اگه عشقه سفر، یک لحظه محتاج رسیدن نیست
عزیزم کشتن یه شاخه گل حق تو و من نیست...
باشه هر وقتی که خواستی برو...اما نه اینجوری
نذار تا قاتل عشق من و تو باشه این دوری
می دونم مهربونی تو ولی تنهایی بی رحمه
دیگه غیر از من و تو هیچ کی این حسو نمی فهمه...
باشه من قول دادم حرفی از موندن نباشه، نه!
کسی غیر از تو تو دنیا رفیق من نباشه، نه!
من این قولو بهت دادم می خوای باور کنی یا نه؟
می خوای برگردی و این خوابو زیباتر کنی یا نه؟
من این قولو بهت دادم که مثل آسمون باشی
ولی باید تو با من دیگه خیلی مهربون باشی
خودت آسته بیای آسته بری بانوی آرامش
نذاری پاشم از خواب این همون حسه که می خوامش...
خودت آبستن شعرم کن ای بغض صدام از تو
بذار هر روز یه بار دیگه دنیا بیام از تو
بخواب آروم... باشه قول میدم وقتی می خوابی
که بیدارت کنم تو قصر یه دریاچۀ آبی
بخواب آروم... باشه قول میدم من همین فردا
خودم از خواب بیدارت کنم...بعد از همین رؤیا...
بخواب آروم باشه قول میدم حرفی از من نیست
سفر زیباست...اصلاً حرف رفتن نیست...موندن نیست...
من این قولو بهت دادم که مثل آسمون باشی
ولی باید تو با من دیگه خیلی مهربون باشی...
محمّدسعیدمیرزائی
23/11/1393
بخند خانم شاعر! نبینمت غمگین
بخند ای به فدایت هزار فروردین!
بخند تا شود از غصه خاطرت خالی
بخند تا شود این قصه با لبت شیرین
مرا ببخش که سیارۀ خودم را زود
وداع کردم و سمت تو آمدم به زمین
مرا ببخش... به این شاهزادۀ کوچک
کسی نگفت گل سرخ، بی اجازه نچین
مرا ببخش عزیزم اگر کمی بوده ست
برایتان چمدان خیال من سنگین
به نردبان غرور خودت نگاه نکن
بگیر دست مرا ماه من! بیا پایین!
بهار خاطره های همیشه سبز! بخند
به خاطر همۀ روزهای بعد از این
بخند تا که بخندد همه جهان با تو
به خاطر دل این مردِ تا ابد غمگین
به حال خود بگذار ای همیشه خوب! مرا-
که هیچ قرص مسکن نمی دهد تسکین
بخند عشق من! اصلاً به خاطر من نه...
برای باورِ رؤیای عاشقان زمین
تو ای قشنگترین قصه تا همیشه بمان
بمان که عشق بماند- فقط برای همین...
محمّدسعیدمیرزائی
1393/11/7
می خواهمت عزیزترین دوست دارمت
اصلاً خودت بیا و ببین دوست دارمت
عشقِ بدون مرزِ من! اصلاً قبول کن
می خواهمت... برای همین دوست دارمت
آیینۀ بزرگِ بدون قرینه ام!
ای قبلۀ بدون قرین! دوست دارمت
غرقم درون جاذبه ات سیب سرخ من!
اندازۀ تمام زمین دوست دارمت
قلب اناریَم پر خون است عشق من!
عاشق شو و انار بچین دوست دارمت
قلبم چراغ جادویی توست ماه من!
با من هزار شب بنشین دوست دارمت
تصنیف هر شب و سحر عاشقی من!
آه «ای مه من» ای «بت چین» دوست دارمت
پیشانی تو آینۀ سرنوشت من!
«لاله رخی» و «زهره جبین» دوست دارمت
عاشق ترینم! این همه تردید خوب نیست
اصلاً تو فرض کن به یقین دوست دارمت
بانوی دوستانه ترین«عاشق توام»!
رؤیای عاشقانه ترین «دوست دارمت»!
صدآفرین گرفته ای از قلب عاشقم
مثلِ فرشته روی زمین دوست دارمت!
آه ای یگانه دوست...میان من و تو هیچ
مرزی نمانده غیر همین «دوست دارمت»...
محمّدسعیدمیرزائی
1393/11/1
تاریخِ تنهاییِ خود را می نویسم
تاریخ را یک مرد تنها می نویسد
دنیا اگرچه خواب هایم را ندیده است
تاریخ دارد قصه ام را می نویسد
تاریخ دارد خواب می بیند که من هم
روزی میانِ مردمِ یک شهر بودم
یک روز من هم عاشقی کردم- نکردم؟
تاریخ، آیا هیچ از این ها می نویسد ؟
من بر زنانی عشق ورزیدم که تنها
دیوانه ام خواندند و شعرم را نخواندند
بر مردمانی شعر خود خواندم که انگار
از سنگ بودند آه... آیا می نویسد ؟
من جنگ هایی دیده ام با کشتگانی
بی یاد بود و بی کتیبه قتل هایی
بی اعتراف... و باز هم می پرسم آیا
تاریخ حرفی می زند، یا می نویسد؟
تاریخ، خود را می نویسد نه مرا، من
تاریخ تنهایی خود را می نویسم
با این همه، او هم کنارِ کشتگانش
نامِ مرا امروز و فردا می نویسد ...
.
محمّدسعیدمیرزائی
از کتاب الواح صلح
دلم گلی است که انگار زود چیده شده
جوان نمی شود این ساقۀ جویده شده
قبول کن دل من هدیه ای است جا مانده
که سالهاست برای شما خریده شده
تو فکر می کنی این عشق باورش سخت است
شبیه رویش یک شاخۀ بریده شده
و این منم که به این فکر می کنم دنیا
فقط بخاطر عشق من آفریده شده
و تا هنوز که نگاهم به ردّ پاهایی است
که روی ساحل تنهایی ام کشیده شده...
تو می رسی...«توبه من می رسی» یقین من است
شبیه نغمه ای از آسمان شنیده شده...
محمد سعید میرزایی
1393/10/17