اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

تویی تو ترجمهٔ هر چه «دوستت دارم»( محمد سعید میرزایی )


تویی تو ترجمهٔ هر چه «دوستت دارم»
و هر چه «عشق منی» هر چه «بی تو می میرم»

و هر چه «ماه منی»، «آخرین پناه منی»،
و هر چه «عاشق من باش بی تو دلگیرم»

و هر چه «منتظرم تا دوباره برگردی»
و هر چه «منتظرم باش با تو می مانم»

تویی تو ترجمهٔ هرچه بی تو می خوانم
و هرچه از تو و چشم تو یاد می گیرم

و من شبیه به غمگین ترین تلسکوپ پیر
به انتظار طلوع ستاره ای عاشق

نشستم آه ولی در شبی که برگشتی
دچار ابر شدند آخرین تصاویرم

و من شبیه به عکاس کهکشانی دور
به شوق رقص هزاران شهاب در چشمت

نشستم آه ولی در شبی که جشن تو بود
در انفجار دو سیاره سوخت تصویرم

تو ماهْ بانوی برج فضایی ام بودی
شب عروسیِ دو کهکشان در آیینه

و من کنار تو بودم ولی تو شعله شدی
درست از آن شب و من جیوه ای سرازیرم ...


محمدسعیدمیرزائی


 

 

غمگین تر از یک ناخدای پیر-ای ساحل ( محمد سعید میرزایی )

غمگین تر از یک ناخدای پیر-ای ساحل گل های جادویی!
دیریست در من مرده دور از تو،رؤیای عشق و ماجراجویی
من آرزوهای بزرگم را،بر باد دادم بی تو باور کن
من نیستم خوابی که می بینی،من نیستم مردی که می گویی
خاکستری مانده ست از این درگاه...برگرد! بانوی جهانگرد آه...
در من به دنبال چه می گردی؟در سرزمین من چه می جویی؟
شهری پر از دود است و بی خوابی،نه ساحلی آرام و مهتابی
با لاله های قرمز و آبی،با آسمان سبز لیمویی
در کشتی آواره ام دیگر،جز ماهیان مرده چیزی نیست
دستم پر از گل های پوسیده ست-این اسکلت را از چه می بویی؟
من مرده ام...اما چرا هر روز، از چشم های من تو می باری؟
من مرده ام اما چرا هر شب،از خواب های من تو می رویی؟
غمگین تر از یک ناخدای پیر،در ساحل مرگم من اما تو-
موعود فردایی-چه قدیسی! فردا که می آیی چه بانویی!

محمدسعیدمیرزائی

روزی شگفت، آخر از آیینه آمدی ( محمد سعید میرزایی )

روزی شگفت، آخر از آیینه آمدی
ای حیرت مکرّر از آیینه آمدی

بادی وزید، پنجره ام باز بود و تا
ابری شدم، سراسر از آیینه آمدی

رنگین کمان از آیینه سر می زد و غروب
با آخرین کبوتر از آیینه آمدی

پر بود اتاقم از صدف و موج و ابر و تو
بر قایقی شناور از آیینه آمدی

چون روح شعر، ای پری جاودیی من!
پنهان شدی به دفتر، از آیینه آمدی

آیینه و دریچه و در، چشم بسته بود
تو از دریچه، از در، از آیینه آمدی

من زیر گریه می زدم و بچه می شدم
آن شب که شکل مادر از آیینه آمدی

عکسم مچاله می شد و من پیر می شدم
تو شب به شب جوان تر از آیینه آمدی

ساعت شکسته، پنجره بسته، اتاق گیج
وقتی که شام آخر از آیینه آمدی

تو چون عروس پیری، با گیسوی سپید
با حالتی مکدّر از آیینه آمدی

بر صندلی جنازه من مانده بود و تو
نه در زدی، نه دیگر از آیینه آمدی.

 

محمدسعیدمیرزائی