شب نیامدنت ابتدای هرگز بود
شب تموّج زرد و بنفش و قرمز بود
پیام وسوسۀ بوق های ماشین ها...
شب پیامبرانِ بدون معجز بود
و اشک های تو: نوزادهای نامشروع
شب شکنجۀ یک عشقِ بی مجوّز بود
زنی به گوشۀ حمام تیغ را برداشت
شب شکفتن گیلاس های قرمز بود
زنی در آینه از پشت تیر خورد از خود
شب محاصرۀ آخرین مبارز بود
دو میله از قفسش را جدای از هم کرد
پرنده ای که فقط داخل پرانتز بود
شب ایستاد/ جهان پیرمرد کوری شد
که با عصای خود از لمس روز، عاجز بود
شب نیامدنت بازداشت شد «فردا»
- زنی که در وسطِ چشم هاش پونز بود
نه عشق بود
نه فردا
نه انتظار
نه مرگ
تمام زندگی ام بی تو پشتِ هرگز بود
.
محمدسعید میرزایی
.