در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد
در آن زمان که تو گفتی به من زمان سفر شد
هزار تکّه شدم در غمت نگاه کن ای دوست
که شهر عشق تو جمعیّتش هزار نفر شد
هزار مردِ غم آلوده ی غریب، درونم
هزار عاشقِ دلداده...خسته...خون به جگر شد
تو آشناتری از من به من نگو که دوباره
به گوش حوصله ات گریه ام بدون اثر شد
ببین که بی تو گرفته ست حال زندگی من
نگاه کن که دوباره شبم بدون سحر شد
نگو چه زود تلف شد به خاطر تو جهانم
نگو چه ساده به پای تو اشک هام هدر شد...
غزال من! بگریز و نپرس خون من امشب
نصیب صخره ی سرد کدام کوه و کمر شد...
به انتظار توام تا خودِ سحر که ببینی
که از حکایت ما آخرین ستاره خبر شد...
محمّدسعیدمیرزائی