اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

جهانم در غمت شب شد بخند و آفتابش کن ( محمد سعید میرزایی )

جهانم در غمت شب شد بخند و آفتابش کن
دلم امشب یک آدم برفی تنهاست...آبش کن

ببین در حسرت انگور چشمان خمارت ماه
شبیه شیشه ای خالیست...لبریز شرابش کن

درون ایستگاه آخرِ دنیای تو مردی ست
خودت از بین خیل عاشقانت انتخابش کن

سوار زخمی ات در جاده های بی کسی گم شد...
خودت پیدا کن و عاشق کن و پا در رکابش کن

مبادا جان دهد این شمع در اشک خودش بانو!
خودت فکری برای لحظه های التهابش کن


قرار عاشقت یک لحظه آن سوی ابد با تو
اگر یک لحظه از آن دیرتر آمد جوابش کن

دلم از دوری ات بی خواب شد امشب خودت با او
بگو فردا می آیی با همین افسانه خوابش کن...

 


محمّدسعیدمیرزائی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.