سلام من به تو ای رفته بی خبر تو کجایی؟
روانِ آینه! رؤیای همسفر! تو کجایی؟
درون آینه با اولین شعاعِ سحر باز-
تویی و من همۀ روز، در به در...تو کجایی؟
در آستانۀ در؟ یا کنار پنجره آیا؟
اتاقم از تو پر است ای پری...مگر تو کجایی؟
به هر طرف که نظر می کنم به جز تو کسی نیست
تو نیستی به خدا «غایب از نظر» تو کجایی؟
عزیزِ جان به خدا می سپارمت ولی آخر
تو ای برای من از جان عزیزتر! تو کجایی؟
صفای عشق مرا با تو روزگار نفهمید
کسی ز حال دلم نیست با خبر، تو کجایی؟
دلت زلالتر از چشمۀ پری، تو که هستی؟
غمت بزرگتر از طاقت بشر، تو کجایی؟
بلوطِ عاشق پیرم، نهالِ آنسوی پرچین!
مرا جدایی ات انداخت با تبر، تو کجایی؟
وجود من همه خاکسترِ اجاق غمت شد
مرا-نسیم سحر!-با خودت ببر! تو کجایی؟
سفر مرو که می افتم به دست و پای سفر من
هزار مرتبه می پرسم از سفر تو کجایی؟
سحر می آید و من با دو چشمِ خواب نرفته
هزار مرتبه می پرسم از سحر: تو کجایی؟؟... .
محمّدسعیدمیرزائی