باشد برو اما دلم در دستهای توست
تنها رفیقم چشمهای آشنای توست
باشد برو...فرش قدمهایت غزلهایم
هر جا که باشی هستیِ من زیر پای توست
هر جا که می خواهی تمامش کن اگر دیر است...
اما بدان بانوی من! این ماجرای توست
خاموش خواهم ماند اما تا ابد بانو
روح غریب من به دنبال صدای توست
مرد بزرگی نیستم...یک کودکم اصلاً
دنیای من یک هدیۀ کوچک برای توست
پایان ندارد عشق بی پایان من با تو
این ابتدای قصۀ بی انتهای توست
آه ای تو غیر قابل باورترین رؤیا
هر برگ از تقویم عمرم ابتدای توست
بر شیشه باران می زند...شاید دلت تنگ است
شاید...ولی حس می کنم این اشکهای توست...
.
محمّدسعیدمیرزائی