به یاد سیمین بهبهانی
آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش بیکسی من بود
هنگام ظهر بود ولی خورشید دلواپس دقایق رفتن بود
آنک هزار کودک بی لبخند چشم انتظار پستهی رؤیا ماند
آنک هزار مادر بی رؤیا، بر خاک سوگوار به شیون بود
کاج همیشه سبز خداحافظ! دیگر از این دیار نخواهد رست
آن کولی غریب که پا تا سر، غرق گل و ستاره و سوزن بود
رفت آن کلید معجزه در مشتش خم شد به زیر بار زمان پشتش
دستان شاعری که ده انگشتش ده شمع سرکشیدهی روشن بود
رفت آنکه راست خصم انیران بود خود پیر مصلحت نپذیران بود
قلب تمام مردم ایران بود گر در شمارِ چشم، یکی تن بود
گفت آن کجاست کیست که می آید تا این جهان به دوستی آراید
گفتند: نیست گفت: ولی باید! هر چند در برابر دشمن بود
آه ای به گوشهی کفنت گلها پرپر شدند اگر چه گلایولها
این خاک ای بهار تغزلها هرگز نخواهد از تو سترون بود
پس خاک گفت: سیمین تنها نیست سیمین شکوه یک زن ایرانی است
سیمین بهبهانی یک ایران سیمین بهبهانی یک زن بود
*
آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش بیکسی من بود
دنبالهی ستارهی آوازش بر شانه های عاشق میهن بود...
محمدسعید میرزائی