اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

زیباترین رؤیای من! فردا پیراهن آبی به تن - شاید( محمد سعید میرزایی )

 

زیباترین رؤیای من! فردا پیراهن آبی به تن - شاید –
یک شاخه گل در دست خواهی داشت دیگر نخواهی گفت: من شاید...

شاید که فردا دستهای من در دستهایت سبز خواهد شد
شاید نهالی تازه می روید در پای این سرو کهن- شاید

شاید که در این عاشقی رازیست این لحظۀ آغاز پروازیست
در برکۀ رگهایم آوازیست از جویبار نسترن شاید

شاید که پشت برکۀ چشمت میلاد یک قوی جوان باشد
یک در به سمت قصر خورشیداست هر دکمه از این پیرهن شاید

شاید برای عشق قالب نیست این شعر زیبا نیست جالب نیست
با رنگ چشمانت مناسب نیست نورِ اتاق خواب من شاید...

با اینکه رنگ پوستم شاید امشب در این مهتاب روشن نیست
ما را به هم نزدیک خواهد کرد حسی به نام خواستن شاید

تو شمع روشن می کنی بر میز می پرسی از من: خسته ای؟ برخیز!
روشن ترین رؤیای من! باشد! زیباتر از زیبای من! شاید-

من پادشاه خسته ای هستم از جنگهای سخت برگشته،
تیری است در قلبم به نام عشق از یک نبرد تن به تن شاید

من حتم دارم زخمهای من با دستهایت خوب خواهد شد
در سرزمینم پرچم خود را بر پا کن، اما دل نکن، شاید...

در کشورم پرچم بزن بانو! این هم تمام آرزوهایم
خوش باش با خیل اسیرانت اما مرو دور از وطن شاید...

برگرد! دریای دلت را از- خونِ نهنگان سرخ خواهم کرد
آه ای ملک بانوی دریاها من - آخرین شمشیرزن- شاید...

تا ساحلت بی وقفه می جنگم گیرم که در این راه خواهد بود:
آتشفشانی خفته زیر آب...کوه یخی کشتی شکن شاید...

من با توام سوگند خواهم خورد بر سینه ات آرام خواهم مرد
نام مرا با گریه خواهی برد یک روز در یک انجمن شاید

شاید دلم سمت تو راهی شد شاید کنارم سبز خواهی شد
هر کس که می بیند مرا فردا تبریک می گوید به من شاید...

شاید نه حتماً باش! باید باش! اصلاً نگو هرگز به من «شاید»
من بی تو می میرم: بمان! حتماً! من دوستت دارم: بیا! باید!

من دوستت دارم: بیا وقتی رؤیای جنگلهای شب خیس است
همراه عطر خوب شالیزار از پشت این باران که می آید

من بی تو می میرم: بیا وقتی ماه بلند از کوه پیدا شد
وقتی که شب با چشمهای من دارد تو را از دور می پاید...

من اولین عشق توام آری تو آخرین رؤیای من شاید
شاید تو هم امشب دلت تنگ است بانوی من! حرفی بزن شاید...

 

محمّدسعیدمیرزائی
1393/9/21