سفر در آینه های مورّبِ ساده
دو چشم بود که چرخید با من و جاده
تمام راه هم از پشت شیشه پیدا بود
دو چشمهاش ز پشت دو پلک افتاده
همیشه می رسد از راه تا مرا ببرد
همیشه دور و برم حاضر است و آماده
به شکل زنده ی تقدیر، آخرِ هر راه
دوباره آمد و تبدیل شد به یک جاده
همان که منتظرم مانده با گل و فانوس
برای بدرقه ام دست هم تکان داده
سفر، گریستن و غربت و من اینجاییم
به شکل غربتِ یک قهوه خانه ی ساده
سفر، گریستن و غربت و من و این شعر
که تا نوشته شود، جاده راه افتاده...
محمّدسعیدمیرزائی