سلام خانمِ خوشبختی! ای همیشه ترین زن!
خوش آمدید! چه خوشبختم از حضور شما من!
فدای یک سحرِ جاودانِ آمدن تو
هزار عصرِ جدایی، هزار و یک شبِ رفتن
تو آن مسافرِ ماهی که می شوند در این شهر
چراغ ها همه در لحظه ی عبور تو روشن
درون شهر دل من به شوق دیدنت ای دوست
به فکر آشتی افتاده اند دوست و دشمن
برای فتح تو قصرِ هزار آینه جادو!
گذشتم از شبِ سردِ هزار گردنه رهزن
نشسته خنجر عشقت چنان به قلب من ای جان
که کم نمی شود از خوبی تو یک سر سوزن
چه گلفروشیِ دیوانه ای است در بغل تو!
هزار چشمه گل سرخ و یاس و مریم و سوسن
دو شاخه یاس و دو فنجانِ قهوه...ماه من امشب
نگاه کن به من و دستهات را بده لطفاً
محمّدسعیدمیرزائی
۱۳۹۴/۱۲/۷