اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

شبِ نیامدنت باد آسمان را برد( محمد سعید میرزایی )


شبِ نیامدنت باد آسمان را برد
یک ابرِ اسفنجی نصفی از جهان را برد

من آن ستارۀ دنباله دار قرمز را
نگاه کردم و دیدم که کهکشان را برد

فرشتگانِ پرآتش گرفته افتادند
یک آمبولانس رسید و فرشتگان را برد

زنی به اسکلتِ خود بدل شد و مردی
سگی جوان شد و یک مشت استخوان را برد

عروسکی پسِ ویترین یک دکان با جیغ
به شیشه سر زد و خونابه اش دکان را برد

زنی تمام خودش را حراج کرد یکی-
برید سینۀ او را یکی دهان را برد

زنی به موی خود آتش زد و به کوچه دوید
اسید، سایۀ یک دختر جوان را برد

چراغ ها همه قرمز شدند ماشین ها یِ شهر زنگ زدند و یکی زمان را برد...

ستاره ای تهِ شب آخرین نشان تو بود
تو برنگشتی و باد آخرین نشان را برد

سقوط کرد از برجِ شبِ عروسیِ خود
زنی مسابقۀ مرگِ همزمان را برد

درون ذهن نویسنده های دنیا مرگ
عجوزه ای شد و خندید و قهرمان را برد

و از صدای بنفشِ بریدۀ شیطان
طناب بافت، گِل سرِخِ داستان را برد

شب نیامدنت آسمان مچاله شد و...یک ابر اسفنجی نصفی از جهان را برد.
.
محمّدسعیدمیرزائی
.
از کتاب یک زن کامل