شبِ نیامدنت باد آسمان را برد
یک ابرِ اسفنجی نصفی از جهان را برد
من آن ستارۀ دنباله دار قرمز را
نگاه کردم و دیدم که کهکشان را برد
فرشتگانِ پرآتش گرفته افتادند
یک آمبولانس رسید و فرشتگان را برد
زنی به اسکلتِ خود بدل شد و مردی
سگی جوان شد و یک مشت استخوان را برد
عروسکی پسِ ویترین یک دکان با جیغ
به شیشه سر زد و خونابه اش دکان را برد
زنی تمام خودش را حراج کرد یکی-
برید سینۀ او را یکی دهان را برد
زنی به موی خود آتش زد و به کوچه دوید
اسید، سایۀ یک دختر جوان را برد
چراغ ها همه قرمز شدند ماشین ها یِ شهر زنگ زدند و یکی زمان را برد...
ستاره ای تهِ شب آخرین نشان تو بود
تو برنگشتی و باد آخرین نشان را برد
سقوط کرد از برجِ شبِ عروسیِ خود
زنی مسابقۀ مرگِ همزمان را برد
درون ذهن نویسنده های دنیا مرگ
عجوزه ای شد و خندید و قهرمان را برد
و از صدای بنفشِ بریدۀ شیطان
طناب بافت، گِل سرِخِ داستان را برد
شب نیامدنت آسمان مچاله شد و...یک ابر اسفنجی نصفی از جهان را برد.
.
محمّدسعیدمیرزائی
.
از کتاب یک زن کامل