قویی کشید بال و پر آن سوی ابرها
گم شد غریب و در به در آن سوی ابرها
من ماندم و سکوت و سیاهی، زمینِ سرد
او بود و آفتاب، در آن سوی ابرها
رؤیایی از بشارت باران زندگیست
افسانه ی دو چشم تر آن سوی ابرها
دیری ست روی قله ی کوهی نشسته ام
شاید بیفکنم نظر آن سوی ابرها
فریاد میزنیم من و کوه، کوه و من:
آه ای خدا مرا ببر آن سوی ابرها
آه آه، آه... آه مگر می رسد خدا
این آههای شعله ور آن سوی ابرها...
من بال و پر ندارم و تو ای امید خاک!
پیدا نمیشوی مگر آنسوی ابرها
محمّدسعیدمیرزائی
۱۳۷۲