اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

و این زنی ست همانند، این زن این زن نیست ( محمد سعید میرزایی )

و این زنی ست همانند

**

و این زنی ست همانند، این زن این زن نیست
به شکل هر چه ندیدید، بعداً این زن نیست

و این زنی ست همانندِ «خود نمی داند»!
و این زنی ست که می داند اصلاً این زن نیست

صداش ریزشِ بارانِ هفته ی بعد است
ولی درست به محضِ شنیدن این زن نیست

ادامه اش روز است و حواشی اش ابرست
اسیرِ مرزِ شبِ کوچکِ من این زن نیست

بدونِ روسری و چادر این زنی محوست
به بودن این زن هست و به دیدن این زن نیست

بدونِ روسری و چادر، ابرِ معجزه است
که عطر می چکد از او، به یک تن این زن نیست

نه این زنی ست که با غربتِ همیشه ی خود
ز خوا بهام کشیده ست دامن - این زن نیست

و این زنی ست که با هیچ ساعتی تنظیم
نمی شود، سرِ وقتی معیّن این زن نیست

و این زنی ست دوگانه، برای شهر، مگر
هوای شهریور، برفِ بهمن این زن نیست

و این زنی ست که ساکت ترین گلِ دنیاست
و عرض می کنم البتّه سوسن این زن نیست

و این زنی ست که تنها مشبّهِ ماه است
اگرچه ماه بدانسان که روشن این زن نیست

صدای او در «مسکو »، تنش مجسّمه ای
به «دهلی » است، ببین! ماه «لندن » این زن نیست؟

بدونِ با کلمه، متنِ نا... نوشته... شده
و این زنی ست که در بازخواندن این زن نیست

و این زنی ست که من آفریدَمَش از خود
ولی که گفته پس از مُردن من این زن نیست؟

 

محمدسعید میرزائی
الواح صلح