اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

. تمام شهر پر از حسِّ کنترل شدگی، ( محمد سعید میرزایی )


. تمام شهر پر از حسِّ کنترل شدگی، تمام راه پر از ترس دوربینها بود
من و تو تا ته دنیا قدم زدیم آن شب، شبی که مرگ، خداوند سرزمینها بود
.
تمام مردم دنیا شبیه هم بودند، تمام پنجره های جهان هم اندازه
و هیچ چیز به شکل خودش نبود آنجا، به جز زنی که فقط پشت ویترینها بود
.
به جز زنی که تو بودی، شبیه خود بودی، و در کنار من آرام راه می رفتی
زنی که نقش اساطیر اولینها بود، زنی که وعده ی محتومِ آخرینها بود
.
زنی که سلطنت عشقِ جاودانش بود، زنی که قاتل اعقاب عاشقانش بود
به سنگ پیرترین قبرها نشانش بود، و نام روشن او بر همه نگینها بود
.
زنی که پاکترین عاشقان خود را کشت، و استخوانهاشان را به سینه اش آویخت
و اشک جادویی اش چشمه ای مقدّس شد، که تا ابد پرِ آوازِ آفرینها بود
.
زنی که از پس ابر ستاره ها سر زد، و هر هزاره به دیدار عاشقش آمد
و در معاشقه اش عشق و مرگ، توٲم بود، و غیر قابل باورترین یقینها بود
.
:ببین به روی هم افتاده استخوانهاشان! به من بگو به کجا پر کشید جانهاشان
به نام عشق پذیرایشان شدی یا مرگ؟ مگر نه دست تو تنها در آستینها بود؟
.
مرا چگونه به دیدار آخرین کشتی؟ چقدر بوسه زدم بر لب تو خون خوردم؟
چقدر شعر برایت نوشتم و مردم؟ تو ای زنی که فقط پشت نقطه چینها بود...
.
مرا بکش! ته دنیا رسیده ایم ببین! فقط بمان و کمی بر جنازه ام بنشین
من اولین دلِ دلداده آخرین عاشق، که در نگاه تو از بی نشانترینها بود
.
صدای زوزه ی سگهای پاسبان درباد، می آمد و خط خونی غلیظ جاری شد
و خاک، مه شد و یک لنگه کفش قرمز ماند...شبی که مرگ، خداوند سرزمینها بود......
.
محمّدسعیدمیرزائی
1394/7/24