-
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:25
دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس پُر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس! برای دیدنِ رؤیای جاده ها دارد؛ دو تا چراغ، دو تا چشمِ مهربان، اتوبوس تمام مردم این شهر نیز می گویند؛ همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛ به خواب...
-
آمدی و عاشقم کردی و رفتی باز هم( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:22
آمدی و عاشقم کردی و رفتی باز هم باز هم عاشق شدم عاشقتر از آغاز هم... این قفس را باز کردی و خودت رفتی ولی بی تو دیگر رفته است از خاطرم پرواز هم از غزلهایم فقط نام تو را می خواستم از تمام فالهای حافظ شیراز هم تا قیامت بر غزلهایم حکومت می کنی مسند عاشق کشی داری، مقام ناز هم دور یا نزدیک...من تا زنده هستم عاشقم عشق من...
-
باشد برو اما دلم در دستهای توست( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:14
باشد برو اما دلم در دستهای توست تنها رفیقم چشمهای آشنای توست باشد برو...فرش قدمهایت غزلهایم هر جا که باشی هستیِ من زیر پای توست هر جا که می خواهی تمامش کن اگر دیر است... اما بدان بانوی من! این ماجرای توست خاموش خواهم ماند اما تا ابد بانو روح غریب من به دنبال صدای توست مرد بزرگی نیستم...یک کودکم اصلاً دنیای من یک هدیۀ...
-
سلام من به تو ای رفته بی خبر تو کجایی؟( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:13
سلام من به تو ای رفته بی خبر تو کجایی؟ روانِ آینه! رؤیای همسفر! تو کجایی؟ درون آینه با اولین شعاعِ سحر باز- تویی و من همۀ روز، در به در...تو کجایی؟ در آستانۀ در؟ یا کنار پنجره آیا؟ اتاقم از تو پر است ای پری...مگر تو کجایی؟ به هر طرف که نظر می کنم به جز تو کسی نیست تو نیستی به خدا «غایب از نظر» تو کجایی؟ عزیزِ جان به...
-
به انتظار تو ماندن عجیب نیست،عجیب( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:10
به انتظار تو ماندن عجیب نیست،عجیب حضور توست در اینجا، در این هوای غریب و بیست سال زمستان عجیب نیست،عجیب بهار توست پس از آخرین شکوفه ی سیب عجیب رویشِ یک قصر سبز رؤیایی است به خاک سوخته ی قلعه ای پس از تخریب قسم به پاکی قلب زنی در اورشلیم که سرگذاشت به پای مسیح روی صلیب تو آمدی که رهایم کنی برهنه کنی مسیح روح مرا از...
-
نشسته ام، و به تو فکر می کنم: تو چه خوبی...( محمد سعید میرزایی ) .
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:06
نشسته ام، و به تو فکر می کنم: تو چه خوبی... چه دوست داشتنی و چه محترم...تو چه خوبی! همیشه خوبتر از...بهتر از...عزیزتر از خود... بدون شائبه...بی وقفه...دم به دم...تو چه خوبی... چه مهربان...چه صمیمی...چه عاشقانه تو با من درون حافظه ام می زنی قدم تو چه خوبی!... کتاب زندگی من! برای از تو نوشتن ببین مرا به کجا می برد...
-
سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم!(محمّدسعیدمیرزائی)
پنجشنبه 28 مرداد 1395 20:04
سلام ای چشمهای قهوه ای! رؤیای دیرینم! شما خواب مرا دیدید...یا من خواب می بینم؟ غریبم...خسته ام...خانم شما حتماً جوان هستید! برایم قهوه می ریزید؟ می بینید: غمگینم... غریبم خسته ام...آنقدرها که خوب می دانم نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم غریبم عاشقم...آری اگر صد بار دیگر هم به این دنیا بیایم کار من عشق...
-
اتاق پنجره را قورت داد، باران را( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 18:05
اتاق پنجره را قورت داد، باران را قلپ قلپ تا ته سرکشید، گلدان را- جَوید و باغچه را بوته بوته از جا کند که در خودش بکشد پله پله ایوان را وَ کوچه را و سپس خانه خانه هورت کشید درست مثل کلافی نخ خیابان را... و بعد، از همه ی شهر اتاق تو جا ماند که با تمام تهوّع گرسنه بود آن را هنوز گیسوی تو می وزید و پنجره را- نبسته بودی و...
-
جهانم در غمت شب شد بخند و آفتابش کن ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 17:55
جهانم در غمت شب شد بخند و آفتابش کن دلم امشب یک آدم برفی تنهاست...آبش کن ببین در حسرت انگور چشمان خمارت ماه شبیه شیشه ای خالیست...لبریز شرابش کن درون ایستگاه آخرِ دنیای تو مردی ست خودت از بین خیل عاشقانت انتخابش کن سوار زخمی ات در جاده های بی کسی گم شد... خودت پیدا کن و عاشق کن و پا در رکابش کن مبادا جان دهد این شمع...
-
نکند رو بگیری از من تو! ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 17:53
نکند رو بگیری از من تو! نکند بی خیالی اصلاَ تو! نکند شاد نیستی بانو! تو بگو در چه حالی اصلاً تو؟ . این منم من منِ توام منِ تو! جامه ای کهنه ام که بر تن تو... به خدا نیست وقت رفتن تو! تو که کم سن و سالی اصلاَ تو! . آخرین دلبر جهان آیا؟ زنی از آن سوی زمان آیا؟ رقص در خون عاشقان آیا؟ در کدامین خیالی اصلاً تو؟ . روح یک...
-
مرا ببخش عزیزم که بی قرارترینم( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 13:11
مرا ببخش عزیزم که بی قرارترینم جنون عشقِ تو را تا ابد دچارترینم بپرس از همه ی جاده های ابری دنیا برای آمدنت چشم انتظارترینم مرا مرور کن از نو غزل غزل که ببینی برای از تو نوشتن بی اختیارترینم چگونه از تو نگویم؟چگونه بی تو نبارم؟ یک ابرِ در به درم بی تو سوگوارترینم تو چشمهات دو فنجان قهوه اند،یک امشب بیا و ساقی من شو...
-
در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 13:01
در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد در آن زمان که تو گفتی به من زمان سفر شد هزار تکّه شدم در غمت نگاه کن ای دوست که شهر عشق تو جمعیّتش هزار نفر شد هزار مردِ غم آلوده ی غریب، درونم هزار عاشقِ دلداده...خسته...خون به جگر شد تو آشناتری از من به من نگو که دوباره به گوش حوصله ات گریه ام بدون اثر شد ببین که بی تو گرفته ست...
-
سلام خانمِ خوشبختی! ای همیشه ترین زن!( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:58
سلام خانمِ خوشبختی! ای همیشه ترین زن! خوش آمدید! چه خوشبختم از حضور شما من! فدای یک سحرِ جاودانِ آمدن تو هزار عصرِ جدایی، هزار و یک شبِ رفتن تو آن مسافرِ ماهی که می شوند در این شهر چراغ ها همه در لحظه ی عبور تو روشن درون شهر دل من به شوق دیدنت ای دوست به فکر آشتی افتاده اند دوست و دشمن برای فتح تو قصرِ هزار آینه جادو!...
-
و ای زنان پریشان! شما که موهاتان( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:49
و ای زنان پریشان! شما که موهاتان به باد می رود، آنگاه: آرزوهاتان... فریب صومعۀ زهد کاهنان مخورید مگر شراب ندارید در سبوهاتان؟ شما تبار پریهای آبها هستید اگر چه حل شده در اشک، گفتگوهاتان به انتظار چه هستید؟ مرکبی از ابر؟ در ایستگاهِ مه آلودِ جستجوهاتان؟- که چشمهای شما سنگِ سرمۀ شب شد و برفِ دهکدۀ صبح شد گلوهاتان و کفشِ...
-
آ– چند موج ، قایق هاشور خورده – مد ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:46
آ– چند موج ، قایق هاشور خورده – مد "آمد " همیشه بوی گل سرخ می دهد " آمد" همیشه یک خبر تازه بوده است "آمد" همیشه از پیِ یک اسم می رسد "آمد" و یک علامت پرسش تمام روز با یک (( سه نقطه )) دور سرم چرخ می خورد... هر اسم قایقی ست به دریای جمله ها آنجا چقدر " آ " ست خدایا چقدر...
-
می کشانم سایه ام را در خیابان های خونین( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:44
می کشانم سایه ام را در خیابان های خونین می روم امشب بمیرم زیر باران های خونین وقت رفتن مادرم یک کاسه خون پشت سرم ریخت گفت: خواهی مرد در سرمای طوفان های خونین مادرم گریید و می دانست از اول بی دوام است کفش تابستانی من در زمستان های خونین من خودم هم از خودم دل می بریدم، چون که حتمی ست مرگ یک آهوی زخمی در بیابان های...
-
شبِ نیامدنت باد آسمان را برد( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:41
شبِ نیامدنت باد آسمان را برد یک ابرِ اسفنجی نصفی از جهان را برد من آن ستارۀ دنباله دار قرمز را نگاه کردم و دیدم که کهکشان را برد فرشتگانِ پرآتش گرفته افتادند یک آمبولانس رسید و فرشتگان را برد زنی به اسکلتِ خود بدل شد و مردی سگی جوان شد و یک مشت استخوان را برد عروسکی پسِ ویترین یک دکان با جیغ به شیشه سر زد و خونابه اش...
-
این برف که بیاید، من مرده ام، و تو ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:26
این برف که بیاید، من مرده ام، و تو در پشتِ گوشیِ تلفن گیج: الو! الو! این برف که بیاید، من پلک بسته ام این برف که... بیا! عجله کن! بدو! بدو! حالا که دیرتر برسی، توی چارراه پشت چراغِ قرمز هی منتظر بشو! حتماً تو هم نشانی من را...بله؟ تو هم؟! برگرد! توی خانه بگرد! آن کمد، کشو... حالا به هم بریز: مدارک، کتابها و روزنامه...
-
قویی کشید بال و پر آن سوی ابرها ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:23
قویی کشید بال و پر آن سوی ابرها گم شد غریب و در به در آن سوی ابرها من ماندم و سکوت و سیاهی، زمینِ سرد او بود و آفتاب، در آن سوی ابرها رؤیایی از بشارت باران زندگیست افسانه ی دو چشم تر آن سوی ابرها دیری ست روی قله ی کوهی نشسته ام شاید بیفکنم نظر آن سوی ابرها فریاد میزنیم من و کوه، کوه و من: آه ای خدا مرا...
-
تو جویباری و بی وقفه در تولٌدِ دائم( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:10
تو جویباری و بی وقفه در تولٌدِ دائم من آبشارم و در حالِ خودکشیِ مداوم چه می شود من و تو باز روی نیمکتی سبز درون ساحلی آرام و یک نسیمِ ملایم... مرا ببخش اگر بی تو دائماً نگرانم ببخش بر من و این روحِ تا ابد متلاطم ببخش اگر که به آرامشِ تو فکر نکردم منِ غریبه ی عاشق، منِ همیشه مزاحم شبیه اسکله ای چوبی است قلب من آری که...
-
هزار تن ، ز درختی تناور آویزان ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:08
هزار تن ، ز درختی تناور آویزان هزار سر ، و بدن های بی سر آویزان به روی خاک پر از شاخه های خون آلود ز ابر ها ، سر ِ گل های پرپر آویزان درون جنگل شب، جغد جغد ، چشمک زن ز چنگ مرگ ، کبوتر کبوتر ، آویزان شکسته های دو آیینه: سرخ رنگ و سیاه یکی ز باختر ، آن یک ز خاور آویزان به پنج چشم زمین مانده سایه ی دستی ز پنج انگشتش، پنج...
-
ای پریِ پا برهنه روی لیوان ها برقص ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:06
ای پریِ پا برهنه روی لیوان ها برقص یا تهِ دریا بمان، در خوابِ مرجان ها برقص واژه هایم یک به یک بر صندلی خوابیده اند دست هاشان را بگیر و باز با آن ها برقص وحشتِ زرد!ای جنونِ قرمز!ای مرگِ بنفش! مثل روح یک تصادف در خیابان ها برقص پنبه های ابر را خونی کن آوازی بخوان! مثل مرغی سر بریده روی ایوان ها برقص گردبادی شو «ز...
-
سفر در آینه های مورّبِ ساده( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 12:03
سفر در آینه های مورّبِ ساده دو چشم بود که چرخید با من و جاده تمام راه هم از پشت شیشه پیدا بود دو چشمهاش ز پشت دو پلک افتاده همیشه می رسد از راه تا مرا ببرد همیشه دور و برم حاضر است و آماده به شکل زنده ی تقدیر، آخرِ هر راه دوباره آمد و تبدیل شد به یک جاده همان که منتظرم مانده با گل و فانوس برای بدرقه ام دست هم تکان...
-
در این سحر که سحرهای دیگری دارد ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 11:59
در این سحر که سحرهای دیگری دارد دل من از تو خبرهای دیگری دارد من آدمم، ولی این قلب عاشق از شوقت فرشته ای ست که پرهای دیگری دارد به نامِ مرگ، گلی آمده مرا ببرد دلم هوای سفرهای دیگری دارد همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست دلِ شکسته هنرهای دیگری دارد و آخرین قدمِ عاشقی رسیدن نیست که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد هزار مرتبه...
-
سر می کشم در آینه حیرانم از خودم ( محمد سعید میرزایی )
پنجشنبه 28 مرداد 1395 11:57
سر می کشم در آینه حیرانم از خودم بر من چه رفته است که پنهانم از خودم؟ خود را مرور می کنم و فکر می کنم: من جز حدیث رنج چه می دانم از خودم؟ عمریست هرچه می کشم از خویش می کشم باید دوباره روی بگردانم از خودم آن رهبرم که گرچه همه رهروم شدند بر گشته در هوای تو ایمانم از خودم باید دگر به خویش بگویم که عاشقم تا کی همیشه چهره...
-
کفر من و دعای تو فرقی نمی کند( محمد سعید میرزایی )
چهارشنبه 27 مرداد 1395 17:07
کفر من و دعای تو فرقی نمی کند حرف کسی برای تو فرقی نمی کند ای آسمان که بر سر من گریه می کنی حال من و هوای تو فرقی نمی کند دیگر چرا سیاه نپوشم که بخت من با رنگ چشمهای تو فرقی نمی کند محکوم مرگ عشق خودی، گریه کن! بخند! پایان ماجرای تو فرقی نمی کند حرف از جدایی است: بخوان یا سکوت کن این شعر با صدای تو فرقی نمی کند اصلاً...
-
درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن( محمد سعید میرزایی )
چهارشنبه 27 مرداد 1395 17:05
درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل کنار جاده در اندیشه ی سوار شدن... و او شبیه به یک کارمند غمگین است درست لحظه ی از کار برکنار شدن گرفته زیر بغل، برگه های باطله را به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟ و یا مسافر گردونه ی بهار شدن؟ ***...
-
مرد را فکر می کند یک زن مرد یک روز یک ( محمد سعید میرزایی )
چهارشنبه 27 مرداد 1395 17:02
مرد را فکر می کند یک زن: مرد یک روز یک عدد بوده ست بعد، یک اسمِ ناتمام شده، آخرین بار یک جسد بوده ست زن-بی آنکه بخواهد-این هفته، مرد را منتظر می اندیشد (مرد هر بار آمده راهش، پشتِ یک اتفاق، سد بوده ست) زن به فکر قرار می افتد، می کشد یک چهارراهِ بزرگ (مرد، گم کرده راه می آید، زن ولی راه را بلد بوده ست) زن به این فکر می...
-
شب نیامدنت ابتدای هرگز بود ( محمد سعید میرزایی )
چهارشنبه 27 مرداد 1395 16:54
شب نیامدنت ابتدای هرگز بود شب تموّج زرد و بنفش و قرمز بود پیام وسوسۀ بوق های ماشین ها... شب پیامبرانِ بدون معجز بود و اشک های تو: نوزادهای نامشروع شب شکنجۀ یک عشقِ بی مجوّز بود زنی به گوشۀ حمام تیغ را برداشت شب شکفتن گیلاس های قرمز بود زنی در آینه از پشت تیر خورد از خود شب محاصرۀ آخرین مبارز بود دو میله از قفسش را...
-
تویی تو ترجمهٔ هر چه «دوستت دارم»( محمد سعید میرزایی )
چهارشنبه 27 مرداد 1395 16:52
تویی تو ترجمهٔ هر چه «دوستت دارم» و هر چه «عشق منی» هر چه «بی تو می میرم» و هر چه «ماه منی»، «آخرین پناه منی»، و هر چه «عاشق من باش بی تو دلگیرم» و هر چه «منتظرم تا دوباره برگردی» و هر چه «منتظرم باش با تو می مانم» تویی تو ترجمهٔ هرچه بی تو می خوانم و هرچه از تو و چشم تو یاد می گیرم و من شبیه به غمگین ترین تلسکوپ پیر...