-
تاریخِ تنهاییِ خود را می نویسم ( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 16:48
تاریخِ تنهاییِ خود را می نویسم تاریخ را یک مرد تنها می نویسد دنیا اگرچه خواب هایم را ندیده است تاریخ دارد قصه ام را می نویسد تاریخ دارد خواب می بیند که من هم روزی میانِ مردمِ یک شهر بودم یک روز من هم عاشقی کردم- نکردم؟ تاریخ، آیا هیچ از این ها می نویسد ؟ من بر زنانی عشق ورزیدم که تنها دیوانه ام خواندند و شعرم را...
-
دلم گلی است که انگار زود چیده شده( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:45
دلم گلی است که انگار زود چیده شده جوان نمی شود این ساقۀ جویده شده قبول کن دل من هدیه ای است جا مانده که سالهاست برای شما خریده شده تو فکر می کنی این عشق باورش سخت است شبیه رویش یک شاخۀ بریده شده و این منم که به این فکر می کنم دنیا فقط بخاطر عشق من آفریده شده و تا هنوز که نگاهم به ردّ پاهایی است که روی ساحل تنهایی ام...
-
امشب که می روی سحرِ من سفر بخیر... ( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:33
امشب که می روی سحرِ من سفر بخیر... عشقِ بدون همسفر من! سفر بخیر! حس می کنم جهان تهِ آب است بعد از این در پشت چشمهای تر من: سفر بخیر! من مرده ام...ببین شده دریای آسمان یک سنگ قبر روی سر من سفر بخیر! در ایستگاه دست تکان می دهد هنوز روحِ همیشه در به در من، سفر بخیر! حتماً بدم که از گل خود دور می شوم اما تو خوبی از نظر من...
-
مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست ( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:27
فانوس خستۀ شبِ این ساحلم... ** مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست ویزای سرزمین تن من زیاد نیست دریای من! تمام مرا در خودت بگیر سطحِ جزیرۀ بدن من زیاد نیست مشکل گشودنِ گرهِ گیسوان توست چون دکمه های پیرهن من زیاد نیست یاد تو. عشق تو. غم تو. آرزوی تو : تعداد مردم وطن من زیاد نیست صیاد پیرم آه پری فرق تور تو با رشته رشتۀ کفن...
-
ماهِ جزایرِ هیجاناتِ تا ابد!( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:19
ماهِ جزایرِ هیجاناتِ تا ابد! غرقِ مکالماتِ مدام خودم شوی... ... کی می شود سپیدۀ شام خودم شوی؟ شب تا سحر ستارۀ بام خودم شوی ای نیمه ام در آینه کی می شود شبی عکس خودم شوی و تمام خودم شوی بعد از هزار و یک شب غمگین عاشقی صبح خودم شوی و سلام خودم شوی ای قاصد عزیزترین دوست دارمت پیک خودم شوی و پیام خودم شوی من دائماً شراب...
-
طنابِ بادو تو مشتم می گیرم( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:17
طنابِ بادو تو مشتم می گیرم جاده رو از زیر پاهات می کشم دوباره تا مرز آغوش خودم تو رو با تموم دنیات می کشم تو رو با ترانۀ زیرِ لبات تو رو با ادامۀ خواب شبات تو رو با دنبالۀ ستاره هات با تموم آرزوهات می کشم تو رو با پرنده هات، پنجره هات تو رو با تنهاییات، خاطره هات تو رو با قشنگترین منظره هات با همین دستای تنهات می کشم...
-
زیباترین رؤیای من! فردا پیراهن آبی به تن - شاید( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:07
زیباترین رؤیای من! فردا پیراهن آبی به تن - شاید – یک شاخه گل در دست خواهی داشت دیگر نخواهی گفت: من شاید... شاید که فردا دستهای من در دستهایت سبز خواهد شد شاید نهالی تازه می روید در پای این سرو کهن- شاید شاید که در این عاشقی رازیست این لحظۀ آغاز پروازیست در برکۀ رگهایم آوازیست از جویبار نسترن شاید شاید که پشت برکۀ چشمت...
-
صدایِ جیغِ زن از چرخ گوشت می آید( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:03
صدایِ جیغِ زن از چرخ گوشت می آید - ولی شما بگذارید خون شود باید! : غذا چه داریم؟ - انگشت چرخ کرده ی تو برای خوردن، خوشمزّه است بیش از حدّ! : نمک چه؟ - ریزه ی دندانِ خُرد و خونیِ تو برای روی غذا عالی است صددرصد! خودت چه هستی؟ من چرخ گوشت، گوشتِ من! که چرخ می خورم از خوردنِ تو، تا به ابد که چرخ می خورم از خون، که چرخ می...
-
و این زنی ست همانند، این زن این زن نیست ( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 14:01
و این زنی ست همانند ** و این زنی ست همانند، این زن این زن نیست به شکل هر چه ندیدید، بعداً این زن نیست و این زنی ست همانندِ «خود نمی داند»! و این زنی ست که می داند اصلاً این زن نیست صداش ریزشِ بارانِ هفته ی بعد است ولی درست به محضِ شنیدن این زن نیست ادامه اش روز است و حواشی اش ابرست اسیرِ مرزِ شبِ کوچکِ من این زن نیست...
-
آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش ( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 13:58
به یاد سیمین بهبهانی آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش بیکسی من بود هنگام ظهر بود ولی خورشید دلواپس دقایق رفتن بود آنک هزار کودک بی لبخند چشم انتظار پستهی رؤیا ماند آنک هزار مادر بی رؤیا، بر خاک سوگوار به شیون بود کاج همیشه سبز خداحافظ! دیگر از این دیار نخواهد رست آن کولی غریب که پا تا سر، غرق گل و ستاره و سوزن بود...
-
کجاست جای تو در جمله زمان؟ که هنوز ...( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 13:55
کجاست جای تو در جمله زمان؟ که هنوز ... که پیش از این؟ که هماکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟ و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟ چقدر دلخورم از این جهانِ بیموعود از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز... جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت پر از «همیشه همین طور»، از «همان که...
-
انگشت ها به نرمی بر شیشهها زدند ( محمد سعید میرزایی )
دوشنبه 25 مرداد 1395 13:53
انگشت ها به نرمی بر شیشهها زدند با حالت اشاره کسی را صدا زدند انگشت های سبز بریده تمام شب بر شیشه های پنجره ی خواب ما زدند یکدسته جنگجوی قدیمی سوار اسب شیپورها نواخته و طبل را زدند و دسته ی منظم سربازهای خیس از ایستگاه ابر رسیدند، پا زدند دزدان آب مدرک جرم نکرده را نقشی به روی خاطره ی شیشهها زدند * اما سپیده پنجره...