کجاست جای تو در جمله زمان؟ که هنوز ...
که پیش از این؟ که هماکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
چقدر دلخورم از این جهانِ بیموعود
از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز...
جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت
پر از «همیشه همین طور»، از «همان که هنوز»
ولی تو «حتماً»ی و اتفاق میافتی
ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز...
در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز...
شکسته ساعت و تقویم پارهپاره شده
به جستوجوی کسی آن سوی زمان، که هنوز
سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه میکنی این بار هم دهان، که: هنوز
محمد سعید میرزایی
انگشت ها به نرمی بر شیشهها زدند
با حالت اشاره کسی را صدا زدند
انگشت های سبز بریده تمام شب
بر شیشه های پنجره ی خواب ما زدند
یکدسته جنگجوی قدیمی سوار اسب
شیپورها نواخته و طبل را زدند
و دسته ی منظم سربازهای خیس
از ایستگاه ابر رسیدند، پا زدند
دزدان آب مدرک جرم نکرده را
نقشی به روی خاطره ی شیشهها زدند
*
اما سپیده پنجره را خون گرفته بود
باران نبود حرف دروغی به ما زدند!
محمدسعید میرزائی
مرد بیمورد/ چاپ سوم/ نشر نیماژ