اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

غمگین تر از یک ناخدای پیر-ای ساحل ( محمد سعید میرزایی )

غمگین تر از یک ناخدای پیر-ای ساحل گل های جادویی!
دیریست در من مرده دور از تو،رؤیای عشق و ماجراجویی
من آرزوهای بزرگم را،بر باد دادم بی تو باور کن
من نیستم خوابی که می بینی،من نیستم مردی که می گویی
خاکستری مانده ست از این درگاه...برگرد! بانوی جهانگرد آه...
در من به دنبال چه می گردی؟در سرزمین من چه می جویی؟
شهری پر از دود است و بی خوابی،نه ساحلی آرام و مهتابی
با لاله های قرمز و آبی،با آسمان سبز لیمویی
در کشتی آواره ام دیگر،جز ماهیان مرده چیزی نیست
دستم پر از گل های پوسیده ست-این اسکلت را از چه می بویی؟
من مرده ام...اما چرا هر روز، از چشم های من تو می باری؟
من مرده ام اما چرا هر شب،از خواب های من تو می رویی؟
غمگین تر از یک ناخدای پیر،در ساحل مرگم من اما تو-
موعود فردایی-چه قدیسی! فردا که می آیی چه بانویی!

محمدسعیدمیرزائی

دیشب خیابان در خیابان مست بودیم، ( محمد سعید میرزایی )


دیشب خیابان در خیابان مست بودیم، رود صدامان در خیابانها روان بود
بر بام تهران ماه من آواز خواندی، رقصیدنت زیباترین شعر جهان بود

: ساعت شش صبح است برگردیم خانه! عشق من ای بانوی خوب هم ترانه!
دیگر تو یک افسانه ای در این زمانه، عشق من و تو در فراسوی زمان بود...
.
همراه با ما راک می رقصید ماشین- این رقص نور تو چه زیبا بود *راشین!
داریم بالا می رویم از ماه بنشین! گفتم که این جاده به سمت آسمان بود!

گفتم نباید بیشتر از این بریزم! تو سالها دوری و من این سوی میزم
یادت می آید ای گل سرخ عزیزم سیارۀ ما در کدامین کهکشان بود؟

با من به دنیا آمدی یادت می آید؟ یک شب به خوابم سر زدی یادت می آید؟
وقتی سحر شد پر زدی یادت می آید جای تو در آیینه یک رنگین کمان بود...
.
یادت می آید؟ نه! نمی آید؟ می آید؟ گفتم نباید بیشتر از این! نه! باید!
رفتی و برگشتی خدا را شکر...شاید دوری فقط یک فصل از این داستان بود

گفتم که عاشق نیستم دیوانه برگرد! نگذار خاکستر شود این خانه! برگرد!
باور کن این دیوانه این عاشق ترین مرد در زندگی قبلی اش آتشفشان بود...
.
ما رد شدیم از مرز دنیا بی مجوز، در شهر ما هرگز چراغی نیست قرمز!
هر کس که عاشق شد نخواهد باخت هرگز! شاید تمام عاشقی یک امتحان بود

این مرد یک آتشفشان بوده ست قبلاً-من راضی ام از عشق از مرگ از تو از من!
پیش تو می میرم...خدا را شکر... با من معشوقه ام این بار خیلی مهربان بود...
.


محمّدسعیدمیرزائی
1393/12/26
.

 

ای رودِ تا ابد هیجان تو دیدنی!( محمد سعید میرزایی )

ای رودِ تا ابد هیجان تو دیدنی!
ای تا همیشه شعر نگاهت شنیدنی!
.
حتی اگر که دست مرا هم نگیری و...
من با تو هستم ای همه نازت کشیدنی!
.
تو دائماً جوانی و دل بستنی ترین
من عاشق خزان زدهٔ دل بریدنی...
.
در چشمهام از آنسوی پرچین نگاه کن
گیرم که نیست میوهٔ باغ تو چیدنی

هر کار خواستی بکن اصلاً بزن! بکش!
در دست توست این دل در خون تپیدنی

هر جا که خواستی برو اما نه دورتر_
از چشمهام- آهوی دائم رمیدنی!
.
من با تو رهسپار جهان های تازه ام...
ای با تو خاطرات جهان آفریدنی!
.


محمّدسعیدمیرزائی.

 

روزی شگفت، آخر از آیینه آمدی ( محمد سعید میرزایی )

روزی شگفت، آخر از آیینه آمدی
ای حیرت مکرّر از آیینه آمدی

بادی وزید، پنجره ام باز بود و تا
ابری شدم، سراسر از آیینه آمدی

رنگین کمان از آیینه سر می زد و غروب
با آخرین کبوتر از آیینه آمدی

پر بود اتاقم از صدف و موج و ابر و تو
بر قایقی شناور از آیینه آمدی

چون روح شعر، ای پری جاودیی من!
پنهان شدی به دفتر، از آیینه آمدی

آیینه و دریچه و در، چشم بسته بود
تو از دریچه، از در، از آیینه آمدی

من زیر گریه می زدم و بچه می شدم
آن شب که شکل مادر از آیینه آمدی

عکسم مچاله می شد و من پیر می شدم
تو شب به شب جوان تر از آیینه آمدی

ساعت شکسته، پنجره بسته، اتاق گیج
وقتی که شام آخر از آیینه آمدی

تو چون عروس پیری، با گیسوی سپید
با حالتی مکدّر از آیینه آمدی

بر صندلی جنازه من مانده بود و تو
نه در زدی، نه دیگر از آیینه آمدی.

 

محمدسعیدمیرزائی

دوباره دختری امشب به خواب دیده مرا ( محمد سعید میرزایی )

دوباره دختری امشب به خواب دیده مرا 
که از زبان غزل های من شنیده مرا

و با هزار دلیل از دلش که پرسیده 
به این نتیجه رسیده که برگزیده مرا

تمام خوابش را کرده است نقاشی 
کنار خود لب یک باغچه کشیده مرا

مرا گرفته و بوسیده پرپرم کرده
ولی نگفته چرا بی اجازه چیده مرا

جواب نامه او چیست؟ آه اگر آری ست 
چه طعم میدهد این میوه رسیده مرا؟

ندیده عاشق او می شوم. همین امشب 
رها نمی کند این شوق تا سپیده مرا

جواب می دهم آری اگر چه می دانم 
خدا برای رسیدن نیافریده مرا

 

محمدسعید میرزایی

 

شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را( محمد سعید میرزایی )

شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را
که صبح، بشنوی از آن صدای باران را

اتاقِ من پُر گنجشک می شود، کافی است
کنارِ هم بکشم، ریزه ریزه ی نان را

ولی تو نیستی انگار، باز یادم رفت
که من تو را بکشم، دخترِ گریزان را

و بعد، دخترکِ آبرنگ می خواهد
که بر سرش بکشم زود چتری ارزان را

نگاه می کند اما مرا نمی بیند
که رنگ داده ام آن گیسوی پریشان را

به گریه می افتد، دستمال می دهمش
که زود پاک کند چشم های گریان را

به راه می افتد، من دوباره با عجله
به سمتِ خانه ی خود می کشم خیابان را

و بعد، منتظرش می شوم که در بزند
و می کشم پس از آن میز و تخت و گلدان را

و چترِ خود را بر میز می گذارد و باز
به ساعتِ سفر از یاد می برد آن را

و دور می شود و تا من آسمانش را
از ابر پاک کنم، گم شده است باران را

 

محمّدسعیدمیرزائی

تو چشم های منی پس مرا نمی بینی ( محمد سعید میرزایی )

 

تو چشم های منی پس مرا نمی بینی
تو هر دو پای منی...پس همیشه در راهی
تو شانه های منی...پس همیشه تنهایم
تو دستهای منی...پس مرا نمی خواهی...
.
مرا که بی تو شکستم مرا که من نشدم
مرا که لایق این دوست داشتن نشدم
درون آینه ی من فقط تویی، نه خودم!
به من نگاه کن ای من! نگاه کن،گاهی
.
شده ست کوچه پر از عطر رازقی برگرد!
تو را به حرمت رسم شقایقی برگرد!
نه! خسته نیستم از نقش عاشقی برگرد!
تو یک ستاره ی بازیگری تو یک ماهی!
.
چه خوب می شود آن لحظه ای که می رسی و...
تمام می شود این طعم تلخ بی کسی و...
درون کافه دو فنجان چایی و...من و تو:
درون آینه با من دوباره همراهی...
.
نخواه تا که نباشم نخواه تا بروم
همیشه خوبترینم! بخواه خوب شوم
نخواه این همه دلواپس غروب شوم
تو که زلال تر از گریه ی سحرگاهی
.
نه من تمام نخواهم شد اصلاً اصلاً من!
عجیب نیست که عاشق شوم من اصلاً من!
همیشه عاشق کامل ترین زن اصلاً من-
خودِ توام تو بگو شاعری تو گمراهی!
.
همیشه عاشقم ای ماه! ماهِ بازیگر!
به من بگو که فقط چند قصه ی دیگر؟
و چند بار بمیرم؟چقدر عاشق تر؟
خودت که از دل دیوانه ی من آگاهی!
.
چقدر تکه به تکه دوباره زنده شوم؟
چقدر با تو به دنیا بیایم و بروم؟
و چند زندگی دیگر از پی ات بدوم؟
چقدر ماه من! از من چقدر می کاهی؟
.
چقدر اشک؟چقدر آمدن؟چقدر سفر؟
چقدر عاشقی و خودکشی؟چقدر خطر؟
چقدر نیمه ی شب سوختن؟چقدر سحر...؟
چقدر عشق من! از من چقدر...می خواهی...؟!


.
محمّدسعیدمیرزائی

پس از من یاد یک انسان همیشه با تو خواهد بود ( محمد سعید میرزایی )

پس از من یاد یک انسان همیشه با تو خواهد بود
غمِ یک روحِ سرگردان همیشه با تو خواهد بود

اتاق پاک قلبت مال من شاید نبود اما
پس از من یاد یک مهمان همیشه با تو خواهد بود

گل سرخ عزیز من! به هر گلخانه ای باشی
بدان رؤیای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود

تو دستم را نوازش کرده بودی بعد از این حتماً
تبِ یک عشق بی پایان همیشه با تو خواهد بود

تو در آغوش من خورشید بودی بانوی دریا
نگاه مرد کوهستان همیشه با تو خواهد بود

سحر می آید این باور شبم را نور خواهد داد
تو برمی گردی این ایمان همیشه با تو خواهد بود

پس از من هم تو می مانی «زن کامل» ولی شاید
غم یک نیمۀ پنهان همیشه با تو خواهد بود...

نگو عادت کنم با دوری ات این خانه حتماً با-
گل و آیینه و قرآن همیشه با تو خواهد بود

به دستت می سپارم چشمهای اشکبارم را
گل زیبای من! باران همیشه با تو خواهد بود...


محمّدسعیدمیرزائی

زنِ ستاره ‌شناسِ فضانوردِ جوان! ( محمد سعید میرزایی )

 

زنِ ستاره ‌شناسِ فضانوردِ جوان! کنار خستگیِ این ‌شهابِ سرد بمان
بتاب پرتوِ جادوییِ نگاهت را، مرا ستاره کن و دور من بگرد...بمان!
.
مرا مذاب کن و از تنم ستاره بساز، دو تکه ام کن و یک جفت گوشواره بساز
دلت نخواست اگر ذوب کن دوباره بساز، مرا به هیئتِ مردی فضانورد...بمان!
.
به آتشم زده ای آفتابِ روشن من! لباسِ سوخته را در بیاور از تن من
به سطح شعله ورت چشمه ای مذابم کن، به رنگ سبز.طلایی.بنفش.زرد.بمان!
.
هنوز هم ردِ پاهای توست روی تنم، کویر سوخته ای بی تو ماند از بدنم
به انفجار رسیده ست مرزِ سوختنم، هوای من پرِ خاکستر است و گرد...بمان
.
همیشه هاله ی ماهت چراغ راهم شد، مرا به جاذبه ی خود کشاند و ماهم شد 
بمان به خاطر من با تو سبز خواهم شد، نگو شعاع تو در من اثر نکرد بمان

گذشتم از چمنِ لاله های صورتی ات، پی ستاره و دنباله های صورتی ات
چگونه بگذرم از هاله های صورتی ات؟ عروس ماهیِ سیّالِ خوابگرد! بمان!

بیا تمام کن این جنگِ نابرابر را، بیا و جمع کن این کهکشانِ پرپر را
که منفجر کنی این مردِ رو به آخر را، مقاومت کن و تا آخرِ نبرد بمان

در این خلاء که صدا نیست...بعدِ من شاید، جهان ستاره ی عاشقتری نمی زاید
تو ترک می کنی آخر مرا ولی باید کمک کنی که بمیرم بدون درد...بمان
.
تو ای نهایتِ تقویمِ سالِ نوریِ من! بگو تمام شود سالهای دوری من
چرا رها شدی ای نیمه ی ضروری من؟ ستاره نورِبی آغااااااااااز بااااازگردبمان
.
من آخرین سفرِ روحِ عشق در خاکم، هزارساله ام اما هنوز هم پاکم
ستاره ی سحرم! خسته ام عطشناکم، کنار غربتِ این بی ستاره مرد بمان...
.

محمّدسعیدمیرزائی

تو ای جزیرۀ در آب رفته! من شوقم، ( محمد سعید میرزایی )

تو ای جزیرۀ در آب رفته! من شوقم، 
برای دیدن دنیایت از تو بیشتر است
عجیب نیست که غرقِ خودت شدی اما،
نیاز من به تماشایت از تو بیشتر است

که کرد عاشقِ پای تو کفش هایت را؟
که جاگذاشتی از شوق خود صدایت را
که ردِّپای تو گم کرد ردِّ پایت را، 
که حجم حافظۀ پایت از تو بیشتر است

چنان ببوس مرا تا که حس کنم که منم
که با دهان تو می بوسمت که پیرهنم
تویی- چگونه ببوسم تو را؟-تمام تنم!
که مهربانیِ لب هایت از تو بیشتر است

بیایی و بروی رو نهان کنی آن وقت
روانِ آینه ها را روان کنی آن وقت:
دو نیمه یک سفرِ هم زمان کنی آن وقت
کدام نیمۀ زیبایت از تو بیشتر است؟

تو از تو نازتری! چشمت از تو نازتر است!
و با تو پنجره های اتاق بازتر است
تو خواب نازِ تو از عمر شب درازتر است
ولی ادامۀ رؤیایت از تو بیشتر است

چگونه بگذرم از تو که بگذری از خود؟
تو خوابِ یک زنِ دائم جوان تری از خود
تو لحظه لحظه خودت مهربان تری از خود
تو مهربان شدگی هایت از تو بیشتر است

مدام، آمدن ات از تو بی زمان تر شد
درون حافظه ام دائماً جوان تر شد
چقدر خاطره ات از تو مهربان تر شد
که با تو عاشق تنهایت از تو بیشتر است

شبی که نام به ماه و ستاره بخشیدند 
حروف نام تو در ذهن شب درخشیدند
سحر شدی و درخشیدی و نفهمیدند
که روشناییِ معنایت از تو بیشتر است
.
فقط مسافرِ پاهای توست دنیایم
مدام سمت تو می آیم و نمی آیم
من از تو کوچک و کوچک تر است دنیایم
تویی که وسعت دنیایت از تو بیشتر است

تو ای خیال تو سرگیجۀ مدامِ زمین!
سحر طلوع کن از پشت اشکهام و ببین
که انتظار من- این بی تو ناامیدترین،
برای دیدن فردایت از تو بیشتر است


محمّدسعیدمیرزائی