اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

تاریخِ تنهاییِ خود را می نویسم ( محمد سعید میرزایی )

 

تاریخِ تنهاییِ خود را می نویسم
تاریخ را یک مرد تنها می نویسد

دنیا اگرچه خواب هایم را ندیده است
تاریخ دارد قصه ام را می نویسد

تاریخ دارد خواب می بیند که من هم
روزی میانِ مردمِ یک شهر بودم

یک روز من هم عاشقی کردم- نکردم؟
تاریخ، آیا هیچ از این ها می نویسد ؟

من بر زنانی عشق ورزیدم که تنها
دیوانه ام خواندند و شعرم را نخواندند

بر مردمانی شعر خود خواندم که انگار
از سنگ بودند آه... آیا می نویسد ؟

من جنگ هایی دیده ام با کشتگانی
بی یاد بود و بی کتیبه قتل هایی

بی اعتراف... و باز هم می پرسم آیا
تاریخ حرفی می زند، یا می نویسد؟

تاریخ، خود را می نویسد نه مرا، من
تاریخ تنهایی خود را می نویسم

با این همه، او هم کنارِ کشتگانش
نامِ مرا امروز و فردا می نویسد ...

.
محمّدسعیدمیرزائی
از کتاب الواح صلح

 

دلم گلی است که انگار زود چیده شده( محمد سعید میرزایی )

 

دلم گلی است که انگار زود چیده شده
جوان نمی شود این ساقۀ جویده شده

قبول کن دل من هدیه ای است جا مانده
که سالهاست برای شما خریده شده

تو فکر می کنی این عشق باورش سخت است
شبیه رویش یک شاخۀ بریده شده

و این منم که به این فکر می کنم دنیا
فقط بخاطر عشق من آفریده شده

و تا هنوز که نگاهم به ردّ پاهایی است
که روی ساحل تنهایی ام کشیده شده...

تو می رسی...«توبه من می رسی» یقین من است
شبیه نغمه ای از آسمان شنیده شده...

 

محمد سعید میرزایی

1393/10/17

امشب که می روی سحرِ من سفر بخیر... ( محمد سعید میرزایی )


امشب که می روی سحرِ من سفر بخیر...
عشقِ بدون همسفر من! سفر بخیر!

حس می کنم جهان تهِ آب است بعد از این
در پشت چشمهای تر من: سفر بخیر!

من مرده ام...ببین شده دریای آسمان 
یک سنگ قبر روی سر من سفر بخیر!

در ایستگاه دست تکان می دهد هنوز
روحِ همیشه در به در من، سفر بخیر!

حتماً بدم که از گل خود دور می شوم
اما تو خوبی از نظر من - سفر بخیر!

اشیاء خانه در نظرم شعله می کشند
آتش گرفته دور و بر من سفر بخیر!

باید دوباره پر زد از این آشیان ولی
آتش گرفته بال و پر من سفر بخیر!

: سنگین نبود این چمدان تو مهربان...
نگذار بشکند کمر من...سفر بخیر...

قلبِ تو روی پوستِ دستم بزرگ شد
تیرش گذشت از جگر من ...سفر بخیر

دارد جهان در آینه ام نصف می شود
ای نیمۀ بزرگتر من! سفر بخیر!

پشت کدام آینه ای ای پری؟ مگر
قایم شدی به پشت سر من؟- سفر بخیر!

یک روز می رسد که خودت گریه می کنی
بعد از شنیدن خبر من... سفر بخیر!

من عاشقم چه جای شکایت؟ اگر نبود-
دنیا مطابق نظر من سفر بخیر!

حتی اگر بدون تو...من دوست دارمت
بانوی عشق بی اگر من! سفر بخیر!

هرگز نخواستم گل یک زخم بشکفد
بر ساقۀ تو از تبر من، سفربخیر!

قلبم قناری غم عشق تو شد نخواه
زندان من شود هنر من سفر بخیر!

ای مهربانترین غزلم: دوست دارمت!
این هم پیام مختصر من: سفر بخیر!

شاید همین دقیقه به منزل رسیده ای
شاید تمام شد سفر من... سفر بخیر!

گفتی رسیده وقت سفر دیرشد نمان
اصلاً نباش منتظر من سفر بخیر...

اصلاً بمیری ای شب رفتن! سفر بخیر!
این هم ردیف زندگی من: سفر بخیر!

غمگین نباشی ای گل سرخ نجیب من
پیوندِ پاک مریم و سوسن! سفر بخیر!

غمگین نباش گریۀ من آب و روشنی ست
ای تا همیشه راه تو روشن! سفر بخیر!

این خانه نیست جای نشستن که خالی است
جای تو در اتاق نشیمن سفر بخیر...

فنجان قهوه کج شده... گل گریه می کند
بانوی چشم قهوه ای من! سفر بخیر!

در خانه باد و برف می آید تمام شب
با رفتن تو از در و روزن...سفر بخیر!

قلبم دریده دکمۀ پیراهنم که نه...
: خانم کجاست آن نخ و سوزن؟ سفر بخیر!

قلب منی در آمده از پشتِ سینه ام!
جان منی جدا شده از تن سفر بخیر!

در گریه زیرِ آب سرم را فشرده ام
: قصد تو چیست در سرم ای زن؟ سفر بخیر!

: قصد تو چیست در سرم اینجا چه می کنی؟
بیرون شو از شقیقه ام ای من! سفر بخیر!

بیرون شو از شقیقه ام اما نه ...باز گرد!
من مرده ام فقط تویی اصلاً...سفر بخیر...

جان من و تمام غزلهای ناتمام!
ای لحظۀ قشنگ سرودن! سفر بخیر...



محمّدسعیدمیرزائی
1393/10/15
(بیت : در خانه باد و برف...یک توضیح دارد که در متن مکتوب حتماً داده خواهد شد زیرا فضایی شاید ناخودآگاه مشابه با شعر یکی از استعدادهای خوب شعر امروز ایران دارد...البته تم شعر کلاً مستقل است)

 

 

 

مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست ( محمد سعید میرزایی )

فانوس خستۀ شبِ این ساحلم...
**
مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست
ویزای سرزمین تن من زیاد نیست

دریای من! تمام مرا در خودت بگیر
سطحِ جزیرۀ بدن من زیاد نیست

مشکل گشودنِ گرهِ گیسوان توست
چون دکمه های پیرهن من زیاد نیست

یاد تو. عشق تو. غم تو. آرزوی تو :
تعداد مردم وطن من زیاد نیست

صیاد پیرم آه پری فرق تور تو
با رشته رشتۀ کفن من زیاد نیست

من مثل روح شعر غریبم مرا بخوان
در این زمانه هم سخن من زیاد نیست

فانوس خستۀ شب این ساحلم سحر
برگرد! عمر سوختن من زیاد نیست...

 

محمّدسعیدمیرزائی

ماهِ جزایرِ هیجاناتِ تا ابد!( محمد سعید میرزایی )


ماهِ جزایرِ هیجاناتِ تا ابد!
غرقِ مکالماتِ مدام خودم شوی...
...
کی می شود سپیدۀ شام خودم شوی؟
شب تا سحر ستارۀ بام خودم شوی

ای نیمه ام در آینه کی می شود شبی
عکس خودم شوی و تمام خودم شوی

بعد از هزار و یک شب غمگین عاشقی
صبح خودم شوی و سلام خودم شوی

ای قاصد عزیزترین دوست دارمت
پیک خودم شوی و پیام خودم شوی

من دائماً شراب بریزم برای تو
تو ماهِ موشرابیِ جام خودم شوی

مهتاب را به موی تو ای مادیان سرخ
اشکم گره زده ست که رام خودم شوی

من کودکم مداد سرانگشتهات را
آنقدر می مکم که تمام خودم شوی

اصل شناسنامۀ قلبم به نام توست
اصلاً نیاز نیست به نام خودم شوی

دست مرا بگیر که تا قله راه نیست
باید رفیق گام به گام خودم شوی

صبحانۀ صمیمی نان و شراب را
همسفرۀ حلال و حرام خودم شوی

شیرین زندگیم شراب عسل زده!
عمر منی نه اینکه به کام خودم شوی

گرچه برای عطر تو گلخانه کوچک است
باید همیشه سهم مشام خودم شوی

ماهِ جزایرِ هیجاناتِ تا ابد!
غرق مکالمات مدام خودم شوی

دیگر دلم سیاه شد از این همه پیام
باید خودت جواب سلام خودم شوی

در این قمار باخته از پیش، شاه دل!
کاری کنم که خاکِ مرام خودم شوی

آنگونه می ستایمت ای قلۀ بلند!
تا بندۀ خدای کلام خودم شوی

با تو نماز بوسه بخوانم هزار سال
پیر خودم شوی و امام خودم شوی

زودم بگیر و دیر بکش دیرتر بمان
با شرط آنکه حلقۀ دام خودم شوی

من عرض می کنم که خصوصاً خودت چرا
باید فقط مخاطب عام خودم شوی؟

دیگر سحر نمی شود این شب مگر خودت
دنبالۀ ستارۀ نام خودم شوی...


محمّدسعیدمیرزائی
28/9/1393

طنابِ بادو تو مشتم می گیرم( محمد سعید میرزایی )

 

طنابِ بادو تو مشتم می گیرم
جاده رو از زیر پاهات می کشم

دوباره تا مرز آغوش خودم
تو رو با تموم دنیات می کشم

تو رو با ترانۀ زیرِ لبات
تو رو با ادامۀ خواب شبات

تو رو با دنبالۀ ستاره هات
با تموم آرزوهات می کشم

تو رو با پرنده هات، پنجره هات
تو رو با تنهاییات، خاطره هات

تو رو با قشنگترین منظره هات
با همین دستای تنهات می کشم

بعدشم بهت می گم وقتی میای:
تو دلت تنگه فقط بوسه می خوای

بعدشم تو باغ آینه تا سحر
آسمونو به تماشات می کشم

بعدشم تا رخت شب تن نکنی
دیگه فکر دوری از من نکنی

تا دیگه خیال رفتن نکنی
عکس یه پرنده رو پات می کشم.


محمّدسعیدمیرزائی


زیباترین رؤیای من! فردا پیراهن آبی به تن - شاید( محمد سعید میرزایی )

 

زیباترین رؤیای من! فردا پیراهن آبی به تن - شاید –
یک شاخه گل در دست خواهی داشت دیگر نخواهی گفت: من شاید...

شاید که فردا دستهای من در دستهایت سبز خواهد شد
شاید نهالی تازه می روید در پای این سرو کهن- شاید

شاید که در این عاشقی رازیست این لحظۀ آغاز پروازیست
در برکۀ رگهایم آوازیست از جویبار نسترن شاید

شاید که پشت برکۀ چشمت میلاد یک قوی جوان باشد
یک در به سمت قصر خورشیداست هر دکمه از این پیرهن شاید

شاید برای عشق قالب نیست این شعر زیبا نیست جالب نیست
با رنگ چشمانت مناسب نیست نورِ اتاق خواب من شاید...

با اینکه رنگ پوستم شاید امشب در این مهتاب روشن نیست
ما را به هم نزدیک خواهد کرد حسی به نام خواستن شاید

تو شمع روشن می کنی بر میز می پرسی از من: خسته ای؟ برخیز!
روشن ترین رؤیای من! باشد! زیباتر از زیبای من! شاید-

من پادشاه خسته ای هستم از جنگهای سخت برگشته،
تیری است در قلبم به نام عشق از یک نبرد تن به تن شاید

من حتم دارم زخمهای من با دستهایت خوب خواهد شد
در سرزمینم پرچم خود را بر پا کن، اما دل نکن، شاید...

در کشورم پرچم بزن بانو! این هم تمام آرزوهایم
خوش باش با خیل اسیرانت اما مرو دور از وطن شاید...

برگرد! دریای دلت را از- خونِ نهنگان سرخ خواهم کرد
آه ای ملک بانوی دریاها من - آخرین شمشیرزن- شاید...

تا ساحلت بی وقفه می جنگم گیرم که در این راه خواهد بود:
آتشفشانی خفته زیر آب...کوه یخی کشتی شکن شاید...

من با توام سوگند خواهم خورد بر سینه ات آرام خواهم مرد
نام مرا با گریه خواهی برد یک روز در یک انجمن شاید

شاید دلم سمت تو راهی شد شاید کنارم سبز خواهی شد
هر کس که می بیند مرا فردا تبریک می گوید به من شاید...

شاید نه حتماً باش! باید باش! اصلاً نگو هرگز به من «شاید»
من بی تو می میرم: بمان! حتماً! من دوستت دارم: بیا! باید!

من دوستت دارم: بیا وقتی رؤیای جنگلهای شب خیس است
همراه عطر خوب شالیزار از پشت این باران که می آید

من بی تو می میرم: بیا وقتی ماه بلند از کوه پیدا شد
وقتی که شب با چشمهای من دارد تو را از دور می پاید...

من اولین عشق توام آری تو آخرین رؤیای من شاید
شاید تو هم امشب دلت تنگ است بانوی من! حرفی بزن شاید...

 

محمّدسعیدمیرزائی
1393/9/21

صدایِ جیغِ زن از چرخ گوشت می آید( محمد سعید میرزایی )

صدایِ جیغِ زن از چرخ گوشت می آید
- ولی شما بگذارید خون شود باید!

: غذا چه داریم؟ - انگشت چرخ کرده ی تو
برای خوردن، خوشمزّه است بیش از حدّ!

: نمک چه؟ - ریزه ی دندانِ خُرد و خونیِ تو
برای روی غذا عالی است صددرصد!

خودت چه هستی؟ من چرخ گوشت، گوشتِ من!
که چرخ می خورم از خوردنِ تو، تا به ابد

که چرخ می خورم از خون، که چرخ می خورم از!
که می خورم خون از چرخ می شود خون رد!

که می خورم خون از چرخ، می خورم از چرخ
که می خورم از، «از» می خورم - اضافه ی بد!

: بگیر دستِ مرا ... - دستِ من تمام شده ست!
: کجاست چشمانت؟ - له شدند نه؟ - شاید...

تو خون تو دست تو پا تو نمک تو برف شدی
تو ریز ریز شدی ای مخاطبِ مفرد!

به جز رگانِ کبودت نمانده در دستم
پس از تو خانه تماماً گرفته بوی جسد...

کنار ریل بیا، چرخ می شوم امروز
و چرخ گوشتِ من، یک قطار بی مقصد!

 


محمدسعید میرزائی
الواح صلح

و این زنی ست همانند، این زن این زن نیست ( محمد سعید میرزایی )

و این زنی ست همانند

**

و این زنی ست همانند، این زن این زن نیست
به شکل هر چه ندیدید، بعداً این زن نیست

و این زنی ست همانندِ «خود نمی داند»!
و این زنی ست که می داند اصلاً این زن نیست

صداش ریزشِ بارانِ هفته ی بعد است
ولی درست به محضِ شنیدن این زن نیست

ادامه اش روز است و حواشی اش ابرست
اسیرِ مرزِ شبِ کوچکِ من این زن نیست

بدونِ روسری و چادر این زنی محوست
به بودن این زن هست و به دیدن این زن نیست

بدونِ روسری و چادر، ابرِ معجزه است
که عطر می چکد از او، به یک تن این زن نیست

نه این زنی ست که با غربتِ همیشه ی خود
ز خوا بهام کشیده ست دامن - این زن نیست

و این زنی ست که با هیچ ساعتی تنظیم
نمی شود، سرِ وقتی معیّن این زن نیست

و این زنی ست دوگانه، برای شهر، مگر
هوای شهریور، برفِ بهمن این زن نیست

و این زنی ست که ساکت ترین گلِ دنیاست
و عرض می کنم البتّه سوسن این زن نیست

و این زنی ست که تنها مشبّهِ ماه است
اگرچه ماه بدانسان که روشن این زن نیست

صدای او در «مسکو »، تنش مجسّمه ای
به «دهلی » است، ببین! ماه «لندن » این زن نیست؟

بدونِ با کلمه، متنِ نا... نوشته... شده
و این زنی ست که در بازخواندن این زن نیست

و این زنی ست که من آفریدَمَش از خود
ولی که گفته پس از مُردن من این زن نیست؟

 

محمدسعید میرزائی
الواح صلح

آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش ( محمد سعید میرزایی )

 

به‌ یاد سیمین بهبهانی

آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش بیکسی من بود
هنگام ظهر بود ولی خورشید دلواپس دقایق رفتن بود

آنک هزار کودک بی لبخند چشم انتظار پسته‌ی رؤیا ماند
آنک هزار مادر بی رؤیا، بر خاک سوگوار به شیون بود

کاج همیشه سبز خداحافظ! دیگر از این دیار نخواهد رست
آن کولی غریب که پا تا سر، غرق گل و ستاره و سوزن بود

رفت آن کلید معجزه در مشتش خم شد به زیر بار زمان پشتش
دستان شاعری که ده انگشتش ده شمع سرکشیده‌ی روشن بود

رفت آنکه راست خصم انیران بود خود پیر مصلحت نپذیران بود
قلب تمام مردم ایران بود گر در شمارِ چشم، یکی تن بود

گفت آن کجاست کیست که می آید تا این جهان به دوستی آراید
گفتند: نیست گفت: ولی باید! هر چند در برابر دشمن بود

آه ای به گوشه‌ی کفنت گل‌ها پرپر شدند اگر چه گلایول‌ها
این خاک ای بهار تغزل‌ها هرگز نخواهد از تو سترون بود

پس خاک گفت: سیمین تنها نیست سیمین شکوه یک زن ایرانی است
سیمین بهبهانی یک ایران سیمین بهبهانی یک زن بود
*
آنگاه یک چهارم یک تابوت بر روی دوش بیکسی من بود
دنباله‌ی ستاره‌ی آوازش بر شانه های عاشق میهن بود...


محمدسعید میرزائی