بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!
بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن
در سرزمین ابریِ افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن
پاشو بخند شعر بخوان مست شو برقص!
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!
بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن
با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن
امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من!
فکری برای عاشق چشم انتظار کن
آه ای ستاره ی سحر سرزمین من!
فکری برای این شب دنباله دار کن...
محمّدسعیدمیرزائی
غمگین تر از یک آدم برفی، که روی ریل ساخته باشند
در انتظارِ سوتِ قطارم، با گریه ای شبیه به لبخند
پیپِ پدر بزرگ به لب هام، یک کیف پاره پاره به شانه
بینیِ من مداد درازی، بر پای من دو پوتین ، بی بند
یک ساعت قدیمیِ کوکی، روی سرم شبیه به یک تاج
بی آنکه هیچ گاه بپرسم: پس ساعتِ دقیقِ سفر، چند؟
ریلِ طویلِ گم شده در مه، مثل پل معلق دوزخ
با غربت دو خط موازی در آرزوی نقطه ی پیوند
آنَک قطار می رسد از راه...هی سوت های ممتد اخطار
هی سوت...سوت... سوت...ولی من ، مانند یک مترسک، پابند
من ایستاده ام که بیایی، در این غروب، روی همین ریل
تنهاتر از یک آدم برفی که روی ریل ساخته باشند
محمّدسعیدمیرزائی
یک صندلی گذاشته ام جای اسم ماه
تا تو بیایی و بنشینی به اشتباه
اما تو باز اول این شعر غایبی
مثل سکوت، یا کلماتی شبیه آه
این صندلی خالی را پاک می کنم
و می نویسم آخر این بیت: ایستگاه
تا باز دست تو بخورد روی شانه ام
من مرد کور می شوم، این بیت: کوره راه
این بیت را محاکمه تشکیل می دهم
با دستبند، می رسم از راه، بیگناه
تنها به شرط این که تو از حاضران شوی
من مرد متهم، همه ی بیت: دادگاه
خود را به تیر باران محکوم می کنم
حتی به جرم های خودم می شوم گواه
این بیت، سمت جوخه ی اعدام می روم
با پای زخم، پیرهن زرد راه راه
خونم به روسری تو پاشیده میشود!
این بیت را که با هیجان می کنی نگاه-
آن وقت توی قبرم بیدار می شوم
شب، با صدای رد شدن کفش های ماه
تو می توانی آمده باشی و یک غروب
برسنگ من گذاشته باشی گلی سیاه
حالا کدام بیت می آیی؟-کدام سطر؟
حتی به یک بهانه ی کوچک، یک اشتباه
حالا تو باز آخر این شعر، غایبی
مثل سکوت، یا کلماتی شبیه آه !
محمدسعید میرزائی
لایک!
چه گیسوان قشنگی! چه آبشاری! لایک! چه دختری! چه گل سرخِ با وقاری! لایک!
چه خانمی! چه زنِ کاملی! چه بانویی! تو هیچ حرف نداری! تو لایک داری! لایک!
.
چه شاعرانه چه آرامش رمانتیکی! چقدر دوری و با من چقدر نزدیکی!
عجب لبی! چه رژ قرمزی! چه ماتیکی! تو چشمه ی گل سرخی! پر از اناری! لایک!
.
تو گنجی از کلمات مقدسی بانو! فقط به داد دل من تو می رسی بانو!
تو عاشقانه ترین شعر فارسی بانو! تو بی نظیرترینی! تو شاهکاری! لایک!
.
درون پارک تویی روی نیمکت با من، تو که همیشه نمی گویی از خودت با من!
تو ای ستاره ی قبل از تولدت با من! تویی که آخر شبهای انتظاری! لایک!
.
تو در کنار من اما تو در کنار خودت! به انتظار که هستی؟ به انتظار خودت؟!
قبول کن که خودت می شوی بهار خودت! قبول کن که خودت بانوی بهاری! لایک!
.
تو که نیامده هر لحظه همزبانی: لایک! تو که همیشه ی بی وقفه مهربانی: لایک!
تو که عزیزتر از جانِ جانِ جانی: لایک! تو که یگانه ترین یارِ یارِ یاری: لایک!
.
تو با کلاس ترین دختر جهانی! لایک! تو با شکوه ترین بانوی زمانی! لایک!
غزل غزل به فدایت اگر بمانی! لایک! نمی شود که نمانی! تو ماندگاری! لایک!
.
فدای رقص تو دریای من! که می رقصی! چه موج دامنه داری! چه ماه بی نقصی!
به جای رقص،تو پرواز می کنی! مرسی! تو اوج شادترین جشن روزگاری! لایک!
.
تو عشق من تو زنِ تا ابد جوانی! وای! تو راز رویش گلهای ارغوانی! وای!
چقدر بی تکراری! چه ناگهانی! وای! چقدر پر هیجانی! چه بی قراری! لایک!
.
تو ای شبیه یک آتشفشان رٶیایی، پر از تبِ فورانهای نور و زیبایی!
درون قلب من این کهکشانِ تنهایی، تو یک ستاره ی در حال انفجاری: لااااااایک!
.
الو! سلام! ببخشید...اگر...اگر...هستید...اگر شب است شما که خود سحر هستید!
همیشه عاشقتان هستم! آفرین! باشید! همیشه دوستتان دارم! آری! آری! لایک!
محمّدسعیدمیرزائی
بانو قبول کن که عزیز دلی خودت
دریای عشق من تویی و ساحلی خودت
شعر من از غرابتِ طرز نگاه توست
تلفیق شعر حافظی و بیدلی خودت
قابل ندارد ای به فدای تو شعر من!
باید قبول کرد خودت قابلی خودت!
اصلاَ پی لوازم آرایشی نرو!
اصلاَ نیاز نیست...خودت خوشگلی خودت!
آنقدر ساده ای و صمیمی که روشن است
با عاشق خودت تو هم آب و گلی خودت
گیرم که سوخت خرمن عمرم به پای تو
در چشم من عزیزترین حاصلی خودت
تنها کلید خانه ی قلبم به دست توست
ترکم نکن که صاحب این منزلی خودت
من ناخدای کشتی طوفان شکسته ام
تو تا همیشه سبزترین ساحلی خودت
من مردِ ناتمامِ غزلهای غربتم
حتی بدون من تو زن کاملی خودت
.
با احترام، این غزل تازه را بخوان
البتّه ای عزیز اگر مایلی خودت...
محمّدسعیدمیرزائی
1394/6/8
من ابتدای زمینم، من انتهای زمانم
همیشه آنچه تصوّر نمی کنید همانم
همیشه کشته ی خونین ترین سوانح عشقم
همیشه گم شده در جاده های عشق، نشانم
همیشه گمشده ام در تمام ثانیه ها در
هزار حادثه ی عاشقانه در جریانم
من آرزوی تمامی دختران بهشتم
خدای عاشقی ام حسرت زنان جهانم
عجیب نیست اگر با سر بریده بیایم
عجیب نیست اگر با گلوی پاره بخوانم
عجیب نیست اگر در میان شعله برقصم
اگر تمام جهان را به داغ خود بنشانم
عجیب نیست که پیر هزارساله ی عشقم
عجیب نیست که در عاشقی همیشه جوانم
عجیب نیست که روزی هزار بار بمیرم
دوباره زنده شوم تا دوباره با تو بمانم
دوباره با تو بمانم که با تو قصه ی خود را
به عاشقانه ترین فصل فصلها برسانم
تو در کنار من اما دلم برای تو بی تاب
مقابل منی اما برای تو نگرانم
مسافر کوچولوی همیشه عاشق معصوم
منم که جز گل سرخم نمی رسد به گمانم
به جرم گفتن بی وقفه «دوستت دارم»ها
همیشه یک گل سرخ مچاله است دهانم
در این جهان سیاهی به عشق کیست خدایا
که رودی از کلمات ستاره هاست زبانم
چرا همیشه غریبم؟ همیشه همسفر من!
ستاره ی سحر من! به من بگو که بدانم...
محمّدسعیدمیرزائی
۱۳۹۴/۵/۲۴
بانوی من! یک مرد عاشق در کنار توست
مردی که هم با توست، هم در انتظار توست
بی تو پر از گریه است اما با تو می خندد
هم می دهد آرامشت، هم بیقرار توست
آغوش او باز است بر تو، اشک او جاری
هم صخرۀ تنهایی ات، هم آبشار توست
مردی که از افسانه های دور می آید
مردی که باید حس کنی در روزگار توست
بر شانه اش زخم خیانتهای دیرین است
با او وفا کن، بستنِ این زخم، کار توست
بانوی دریا این بلوط سختِ کوهستان
با ریشه هایش رهسپار جویبار توست
بر سینه اش داغ از تبار عاشقان دارد
داغی که تا روز قیامت یادگار توست
دیریست این تنها عقاب قلۀ برفی
ای برّۀ روشن به سودای شکار توست
سروی که صدبارش به تیغ و ارّه افکندند
در حسرت بازایستادن در بهار توست
زیباترین آوازها را در دلت خوانده ست
اما غزلهایش یقیناً وامدار توست
دروازه های قصر خود را باز کن بانو!
این گردبادِ خستۀ خونین، سوار توست!
یا بگذرد از کوه یا از خویشتن، تا تو
این آخرین مردِ تبرزن از تبار توست
محمّدسعیدمیرزائی
24/4/1394
بانوی من قبول کن این داستان توست
حرفی بزن که هستی من در دهان توست
سهم من از جهانِ پر از بی فقط تو بود
در چشم هام تکه ای از آسمان توست
با من همیشه حرف بزن حرف...حرف...حرف...
حس می کنم که در دهن من زبان توست
در من هزار شاعر دیوانه مرده است
از بس که در من آینه های جهان توست
سلول های مغز من انگار تا ابد
در اتصالِ محضِ صدای جوان توست
یعنی جوانترین منِ شاعر در این جهان
تنها منم برای ابد... این توان توست
حالا بیا و دست مرا در خودم بگیر!
پیدات می کنم... چه کسی با نشان توست؟
: دست مرا برای چه هی پرت می کنی؟
دیوانه دستِ من یکی از دوستان توست!
من با تو همزمان ترم از خود، جهان من
در انفجارِ دائمیِ همزمان توست
من با تو مهربانترم از خود! مرا بخوان!
عاشق ترین پرندۀ دنیا دهان توست
من با تو از تو تا به ابد حرف می زنم!
تو با من از من از تو فقط داستان توست!
دیوانه ام که حالت آرامشم فقط
وضعیّتِ مکالمۀ مهربان توست...
محمّدسعیدمیرزائی
اردیبهشت1394
مطالعات اخیرِ دلم نشان داده ست
که از کتابِ جهان جاودانترین هستید
و بر اساس تمامیِ تجربیّاتم
شما برای دلم مهربانترین هستید
و عشق، عنصرِ اصلیِ دستهای شماست
الکتریسیته تقویّتِ صدای شماست
و آنقدر که لطیفید با نخستین موج
در انتهای جهان بیکرانترین هستید
جهان به صورتِ دو نیمۀ جدا از هم
به حال تجزیه در بین چشمهای شماست
و نقطۀ متعادل کنندۀ دو جهان
دهانتان شده- نازک میانترین هستید
در آخرین درجاتِ حرارتِ فرضی
لبت به بوسه جهان را بخار خواهد کرد
درست روی لبم در تماسِ نقطۀ صفر
به مرکز اتم، آتشفشانترین هستید
زنی در آینه های درازِ تو در تو
گذر نکرده از آنسوی صفر، قبل از تو
و در تداومِ زیباترین شدن دائم
جوان... جوان و جوانتر.. جوانترین هستید
و من مقارنِ زیباترین شدنهاتان
به حال پیرترین شاعرِ جهان شدنم
و هی غریبه و عاشقترین..ترین و... شما
همیشه آن غزلِ ناگهانترین هستید...
و در تمامی تحقیقهای آماری
هزار مرتبه گفتن که «دوستم داری؟»
صدای قلب تو بی وقفه ثبت کرد: آری. آری. آری.
.. عجیب نیست اگر دلستانترین هستید
و حال آنکه علیرغمِ این بدیهیّات
به اعتراف تمامیِ هستی ام بانو!
شما لطیفترین، بهترین، عزیزترین،
بزرگوارترین، مهربانترین هستید...
محمّدسعیدمیرزائی