اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

اشعار محمد سعید میرزایی

شعر و ادب پارسی

رفتی و صورت تو در آیینه مانده است( محمد سعید میرزایی )

رفتی و صورت تو در آیینه مانده است
داغت بر این دل این دلِ بی کینه مانده است

امشب تنت لباسِ تنم نیست، عشق من!
جای اتوی داغ بر این سینه مانده است
......
برگی که شاعرانه به موی خودت زدی
چسباندمش به سینۀ دیوار و زرد شد

برگرد...خانه بی گل و آهنگ مانده است
برگرد...چاییِ تو لبِ میز سرد شد...


محمّدسعیدمیرزائی

سلام ما به تو ای نورِ دائماً به تجلّا! ( محمد سعید میرزایی )

 


سلام ما به تو ای نورِ دائماً به تجلّا! ...
یک قصیده در ستایش امام حسن مجتبی علیه السلام
(تصمیم گرفتم قصیده ای در مدح کریم اهل بیت تقدیم کنم هر چند خوانش این شعر به هر حال مبتنی بر توجه به اشارات قرآنی و روایی مربوط به زندگی بی نظیر این امام بزرگوار است اما دلم خواست خوب چکار کنم؟...)
....
سلام ما به تو ای نورِ دائماً به تجلّا! 
به خاک آمده از ظلِّ عرش و رفته به بالا

ز شیرِ فاطمه سبطِ فَطیمِ فطرتِ خاتم 
گرفته مسند علمِ علیِّ عالیِ اعلا

به خانۀ علی افروخته است شمسِ ولایت 
به نورِ فاطمه آموخته است درسِ تولا

سلالۀ خَلفِ «انَّما ولیُّکم الله» 
ستارۀ شرفِ آیۀ مودّتِ قربا

نشسته بال و پرِ جبرئیل بر سر و دوشش 
ز بس که از سر و دوش رسول رفته به بالا

به نزد فاطمه، صاحب کلیدِ بابِ شفاعت 
به بارگاه علی، پرده ‌دارِ جنت الاعلی

نخست لولؤ پروردۀ دو بحر کرامت 
نخست عقد گلوبند پاک زهرۀ زهرا

مگر شراب طهور است طفل ساقی کوثر 
چنین که دست به دستش کنند حیدر و زهرا

برای آنکه رسانند تا به دست رسولش 
برای آنکه رسولش کند به بوسه تماشا

به قدر، حاصل جمعِ میان عترت و قرآن 
به حسن، درّ درخشان ملتقای دو دریا

لباس رزم به تن: حمزۀ شهیدِ پیمبر 
فراز منبر اعجاز و خطبه: قاریِ غرّا

چگونه مدحت آن گوهر یگانه توان گفت؟ 
که باب اوست ابوالآدم، أمّش امِّ ‌ابیها

چه باب؟- آنکه رسانده است نان به سفرۀ سائل 
چه مادر؟- آنکه گرفته است رخ ز سائل اعما

کسی که کعبه و حِلّ و حرم شناخته داند 
که مدحِ مرتبتِ اوست نعتِ سیّد بطحا

شهی که در رخ او حُسن مصطفاست مجسم 
ولی نه سفرۀ او از غلام اوست مجزا

نرانده کلبِ غریب از کنار سفرۀ جودش 
زکات داده به مسکین ز قبل عرض تقاضا

به طشتِ خون گهرِ دانه دانه ریخته سبطی 
که عشقش از جگرِ مصطفاست لایتجزّا

عقیقه کرد برایش رسول و مادر پاکش 
نهاد در کفش انگشترِ عقیقِ تولا

درون دایرۀ قرب، سبطِ اکبرِ خاتم 
میان معرکۀ حرب، اسمِ اعظمِ مولا

به فهمِ معجزۀ صلح او جهان به تکاپو 
به درکِ منزلتِ صبر او خرد به تقلا

گواه آیۀ «تَعفوا وَ تَصفحوا» است به رحمت 
شهیدِ شاهدِ امرِ مُبَشّرأ و نذیراً

به امر، از کفِ خیرالوصی گرفته وصیت 
به حکم، حاکم مطلق، به خلق، داور دانا

به عدل، کفۀ میزان، به فعل، شارح قرآن 
به علم، صاحبِ برهان، به شرع، حجت یکتا

«نبی» به جمعِ مکارم، «علی» به عینِ معالی 
ولیِّ جمله موالی، وصیِّ جمعِ وصایا

به روز کودکی از شوق آیه آیه به مادر 
رسانده از لب پیغمبر آیه‌های خدا را

چه نامه ای است که مهرش نهاده آیۀ تطهیر؟ 
چه مصحفی است که ختمش نموده بوسۀ طاها؟

به شرح خطبه‌اش آیات آسمان شده روشن 
به نور طلعتش آیینۀ خدا شده پیدا

سلام ما به تو ای وارث ولایت اعظم! 
سلام ما به تو ای مادر تو عصمت کبری!

بدون قبّه، ضریح تو آستانۀ حیدر 
بدون شمع، بقیعِ تو کربلای معلا

سوی بقیع تو پر می‌کشند دسته به دسته 
کبوتران رسول خدا ز گنبد خضرا

تو آن گلی که در او آیۀ صفا شده پیدا 
به هر کجا برود حسن مصطفا شده پیدا

نشسته‌اند به خاکت کبوتران مدینه 
که از بقیع تو گلهای کربلا شده پیدا...

 

محمّدسعید میرزائی

رسیدی بر تنِ آیینه لغزیدند شبنم ها( محمد سعید میرزایی )

رسیدی بر تنِ آیینه لغزیدند شبنم ها
به خانه با تو برگشتند معصومانه مریم ها

من و آیینه و گل های مریم با تو خندیدیم
سفر کردیم با هم تا چه رؤیاها...چه عالم ها...

چه روز خوب و آرامی...تو می خندی جهان زیباست
هوای خانه هم اصلاً ندارد ابری از غم ها

سلام ای ارضِ موعود! ای طلوعت در جهان من
بهشت تازه ای بعد از گذشتن از جهنم ها

گمم در موج موهایت کمک کن بگذرم بانو
شبیه ناخدایی عاشق از این پیچ ها...خم ها...

شبیه کودکی لال است روح بی گناه من
چرا عاشق شدم؟ از من نپرسید آی آدم ها!

 

محمّدسعیدمیرزائی

 

 

تو فیلمنامه نویسی -تو کارگردانی - تو یک ستارۀ( محمد سعید میرزایی )


تو!
تو فیلمنامه نویسی -تو کارگردانی - تو یک ستارۀ محبوب سینمایی تو...
درون نقش خودت نانوشته می آیی... نمی شود که تو را حدس زد...کجایی تو؟

رمان نویسِ زمان،شاعر ترانه سرا...دلت غزل به غزل خط به خط نوشته مرا
به خواب من تو دوباره چه می نویسی تو؟ به جای من تو دوباره چه می سرایی تو؟

زنِ اثیریِ آوازخوانِ دریاها، تو با تمام دهانهای باد می خوانی
تو از گلوی گل سرخ... از رگِ قلبم...تو آخرِ نفسی آن سوی صدایی تو

و در جهانِ بزرگِ تو نقش شاعر تو – به جز همینکه جهانش شود معاصر تو
و عاشقانه بمیرد فقط به خاطر تو، نبود و نیست...ولی از خودت رهایی تو

و هر دیالوگ من تا ابد نوشتۀ توست، تمام زندگی ام خوب و بد نوشتۀ توست
فرشتۀ شبِ الهام من فرشتۀ توست، تو خطِّ یک تلفن تا خودِ خدایی تو!

همیشه پیشتر از من، فراتری از من... چه پیش من بنشینی چه بگذری از من
و هر چه من به تو نزدیکتر من از خود دور...تویی که تا ابدیت بی انتهایی تو

نوشته می شوم آری درون حافظه ات، و یک نفس دل من نیست بی ملاحظه ات
تو از من از دل من زودتر خبر داری! تو با من از خود من بهتر آشنایی تو!

مرا بخواه که بازیگر تو من باشم، چه می شود که منِ دیگر تو من باشم؟
اگر که یک غزل از دفتر تو من باشم، برای من به خدا شعرِ شعرهایی تو

همیشه بازیِ بی پیش بینی ات زیباست رسیدنِ تو دقیقاً در اوج حادثه هاست
در اوجِ حادثه خوشحالیِ تو بی همتاست...کدام لحظه بمیرم که تو بیایی؟- تو!


محمّدسعیدمیرزائی

 

ای از همیشه آمده و مهربان شده ( محمد سعید میرزایی )

ای از همیشه آمده و مهربان شده
با من درون حافظه ام همزبان شده

آری شب مکالمۀ ما بی انتهاست
ای رود پرستاره که در من روان شده

آن عاشقم که نیمۀ خوشحال ذهن من
با تو کمی بزرگتر از این جهان شده

از لحظه ای که دیدمت ای جان هزار سال
دنیا درون حافظۀ من جوان شده

این خانه با تو معبد گل های مریم است
آیینه با تو باغِ گلِ ارغوان شده

گل های قالی از قدمت جان گرفته اند
این فرش پرستاره ترین کهکشان شده

دیوانه کارهای تو باورنکردنی است
هر لحظۀ تو حادثه ای بی زمان شده

در آنِ عاشقانه ترین لحظۀ جهان
انگار عکس های شما جاودان شده

از بس که حرص می خورم از چشم خوردنت
حتی دلم به آینه هم بدگمان شده

اخبار یک فرشته که در شهر آمده ست
تنها دلیل خودکشی دختران شده

حس می کنم حضور تو را در کنار خود
ای با تو بعدهای جهان بی کران شده!

بانوی من بیا که به دنبال کفش هات 
حس می کنم تمام جهانم روان شده

 

محمّدسعیدمیرزائی

 

از آشنایی با شما بانو، از اولین دیدار خوشبختم( محمد سعید میرزایی )

 

از آشنایی با شما بانو، از اولین دیدار خوشبختم
از دیدنت بسیار خوشحالم! با بودنت بسیار خوشبختم!

بانو! شما را در نگاه خود با تاجی از یاقوت می بینم
بانوی قصر من شما باشید من شاعر دربار: خوشبختم

پیش از شما دنیا چه خالی بود معشوقۀ شعرم خیالی بود
کاری بکن...کار تو عالی بود...تا حس کنم این بار خوشبختم

باور کنید از اولین لحظه، باور کنید از اولین تصویر
با عرض پوزش بابت تأخیر ای عشق بی تکرار! خوشبختم

در چشم من بی وقفه زیبایی زیباتر از زنهای دنیایی
اهل بهشتی یا از اینجایی؟ زیباییِ فرّار! خوشبختم!

باید نوشت از این زن زیبا: از این نگاه روشن زیبا:
این کفش: این پیراهن زیبا: این مانتو شلوار: خوشبختم!

از طرز چشمان شما بانو! زیبایی خاص شما پیداست
از لطف آن نقاشِ بی مانند در گردش پرگار خوشبختم

از اینکه هی مثل روانی ها مشغول صحبت با صدای تو
هی هدیه می گیرم برای تو از کوچه و بازار ...خوشبختم

هر شب کنارت شعر می خوانم، تا صبح در پیش تو می مانم
یک مرد توی ذهن من هر روز دنبال توست انگار...خوشبختم

از اینکه مثل کودکی عاشق، در یک اتاق صورتی با تو
هی می نویسم دوستت دارم روی در و دیوار خوشبختم

روزی هزاران بار می گریم روزی هزاران بار می خندم
روزی هزاران بار خوشحالم روزی هزاران بار خوشبختم

روزی هزاران بار می گویم: من از خدا بسیار ممنونم
روزی هزاران بار می گویم: من با شما بسیار خوشبختم

اعلام بی تردیدِ خوشبختی در این جهان سخت است اما تو
آن قدر خوبی که فقط با تو من می کنم اقرار: خوشبختم

باید گذشت از باور دنیا دیوار بی رنگی که از ما نیست
تنها اگر با من شما باشید آن سوی این دیوار، خوشبختم

ازمن شمالطفاً چه میخواهی بعداز غزل گفتن چه میخواهی؟
بامن بمان ازمن چه میخواهی دست از سرم بردارخوشبختم!


محمّدسعیدمیرزائی

 

تویی که از همۀ دختران شهر سری( محمد سعید میرزایی )


تویی که از همۀ دختران شهر سری
به قول حضرت حافظ ستارۀ سحری

به قول سعدی شیراز: شاخۀ شمشاد
به قول مولوی اصلاً پریِ شیشه گری

فداییِ تو فراوان...کدام را بکشی؟
دلِ شکستۀ ارزان...کدام را بخری؟

قدیمی است...ولی بابِ هر دلی خانم!
جدید نیست...دقیقاً مطابق نظری

دلیلِ قافلۀ خستگانِ دلشده ای
دوامِ سلسلۀ عاشقانِ خون جگری

به ذهن ساعت میدان شهر بی تردید
زمان نمی گذرد، این تویی که می گذری...

فروشگاه نرو هر لباس می گوید 
به التماس، که: «باید فقط مرا بخری!»

نگو چه رنگ؟ خودت رنگِ سالِ دنیایی
خودت به ذهن جهان می رسی که دل ببری

تو عاشقانه ترین اتفاق هر روزی
همیشه تازه ترین شعری آخرین خبری

تویی که حافظۀ رنگهای آرامی
تو رودخانۀ پاییزهای در سفری

تو را تمامی گلها به خواب می دیدند
تو روحِ دخترکِ گلفروش رهگذری

همیشه حسرت نقاشها تجسمِ توست
تویی که صاحبِ امضای پای هر اثری

پریِ مولوی! از شعر حافظ آمده ای
درون مثنوی از نی هنوز شعله وری

به یک روایت: آغازِ آخرین عشقی
به یک حکایت: فرجامِ اولین نظری

تمام خوبی و ناز زنان دنیا را
اگر حساب کنی روی هم، تو بیشتری!

خلاصه هر چه بگویم کم است از خوبیت
خلاصه من چه بگویم خودت که باخبری...



محمّدسعیدمیرزائی
 1393/11/24)

بخواب آروم ...باشه...قول می دم دوستت باشم ( محمد سعید میرزایی )

 

بخواب آروم ...باشه...قول می دم دوستت باشم
اگر چه مثل یه نقاشی روی پوستت باشم

بخواب آروم تر...آرومِ آروم...آبیِ آبی
نمی ذارم اتاقت سرد باشه وقتی می خوابی

تو سینه ت مثل یه تنگه دلت یه ماهی قرمز
دوسِت دارم همیشه بی «اگر» بی «هیچ...» بی «هرگز»

نذار باور کنم دریای من یه تنگ کوچیکه
که روز مرگِ ماهی قرمز اون خیلی نزدیکه

نذار باور کنم یه روزی از اول نبودی تو
درخت زینتی شاید...ولی جنگل نبودی تو...

نگو کاری کنم باور کنی سردی دنیاتو
بذار نقش یه مرد عاشقو بازی کنم با تو

اگه این تابلوِ یه عاشقه از هم نمی پاشه
نخواستی زود ترکش کن! قشنگه؟ خوب بذار باشه!

تو که مرد مه آلودِ غزلهاتو نمی فهمی
برات یه دوست معمولی میشم خوبه! عجب سهمی!

باشه یه دوست معمولیِ بی خاصیت می شم
اگه اینجوری آرومی... اگه بازم میای پیشم

من اصلاً عاشقت نیستم عزیزم اینکه معلومه
ببین این عکس خیلی شاده...خیلی...خیلی آرومه...

بخواب آروم و هی با من نگو می خوای بری یا نه
معلم نیستم تا هی بپرسم: حاضری یا نه؟

خودم صد بار دیگه عاشقت میشم... دلم میگه
خودم حتماً ازت می خوام که تا زوده بری دیگه

نمی گم چند شب دنبالۀ شبهای مستی باش
نمی خوام تا ابد باشی... ولی تا وقتی هستی باش

یه جوری باش که روزایی که نیستی پیش من باشی
خودت زیباترین افسانۀ عاشق شدن باشی

همین که حس کنی زیباترین ماهی به چشم من
واسه من بهترین خوشبختیه...شمعِ شبت روشن!

اگه عشقه سفر، یک لحظه محتاج رسیدن نیست
عزیزم کشتن یه شاخه گل حق تو و من نیست...

باشه هر وقتی که خواستی برو...اما نه اینجوری
نذار تا قاتل عشق من و تو باشه این دوری

می دونم مهربونی تو ولی تنهایی بی رحمه
دیگه غیر از من و تو هیچ کی این حسو نمی فهمه...

باشه من قول دادم حرفی از موندن نباشه، نه!
کسی غیر از تو تو دنیا رفیق من نباشه، نه!

من این قولو بهت دادم می خوای باور کنی یا نه؟
می خوای برگردی و این خوابو زیباتر کنی یا نه؟

من این قولو بهت دادم که مثل آسمون باشی
ولی باید تو با من دیگه خیلی مهربون باشی

خودت آسته بیای آسته بری بانوی آرامش
نذاری پاشم از خواب این همون حسه که می خوامش...

خودت آبستن شعرم کن ای بغض صدام از تو
بذار هر روز یه بار دیگه دنیا بیام از تو

بخواب آروم... باشه قول میدم وقتی می خوابی
که بیدارت کنم تو قصر یه دریاچۀ آبی

بخواب آروم... باشه قول میدم من همین فردا
خودم از خواب بیدارت کنم...بعد از همین رؤیا...

بخواب آروم باشه قول میدم حرفی از من نیست
سفر زیباست...اصلاً حرف رفتن نیست...موندن نیست...

من این قولو بهت دادم که مثل آسمون باشی
ولی باید تو با من دیگه خیلی مهربون باشی...


محمّدسعیدمیرزائی
23/11/1393

بخند خانم شاعر! نبینمت غمگین( محمد سعید میرزایی )


بخند خانم شاعر! نبینمت غمگین
بخند ای به فدایت هزار فروردین!

بخند تا شود از غصه خاطرت خالی
بخند تا شود این قصه با لبت شیرین

مرا ببخش که سیارۀ خودم را زود
وداع کردم و سمت تو آمدم به زمین

مرا ببخش... به این شاهزادۀ کوچک
کسی نگفت گل سرخ، بی اجازه نچین

مرا ببخش عزیزم اگر کمی بوده ست
برایتان چمدان خیال من سنگین

به نردبان غرور خودت نگاه نکن
بگیر دست مرا ماه من! بیا پایین!

بهار خاطره های همیشه سبز! بخند
به خاطر همۀ روزهای بعد از این

بخند تا که بخندد همه جهان با تو
به خاطر دل این مردِ تا ابد غمگین

به حال خود بگذار ای همیشه خوب! مرا-
که هیچ قرص مسکن نمی دهد تسکین

بخند عشق من! اصلاً به خاطر من نه...
برای باورِ رؤیای عاشقان زمین

تو ای قشنگترین قصه تا همیشه بمان
بمان که عشق بماند- فقط برای همین...


محمّدسعیدمیرزائی
1393/11/7

می خواهمت عزیزترین دوست دارمت ( محمد سعید میرزایی )


می خواهمت عزیزترین دوست دارمت
اصلاً خودت بیا و ببین دوست دارمت

عشقِ بدون مرزِ من! اصلاً قبول کن
می خواهمت... برای همین دوست دارمت

آیینۀ بزرگِ بدون قرینه ام!
ای قبلۀ بدون قرین! دوست دارمت

غرقم درون جاذبه ات سیب سرخ من!
اندازۀ تمام زمین دوست دارمت

قلب اناریَم پر خون است عشق من!
عاشق شو و انار بچین دوست دارمت

قلبم چراغ جادویی توست ماه من!
با من هزار شب بنشین دوست دارمت

تصنیف هر شب و سحر عاشقی من!
آه «ای مه من» ای «بت چین» دوست دارمت

پیشانی تو آینۀ سرنوشت من!
«لاله رخی» و «زهره جبین» دوست دارمت

عاشق ترینم! این همه تردید خوب نیست
اصلاً تو فرض کن به یقین دوست دارمت

بانوی دوستانه ترین«عاشق توام»!
رؤیای عاشقانه ترین «دوست دارمت»!

صدآفرین گرفته ای از قلب عاشقم
مثلِ فرشته روی زمین دوست دارمت!

آه ای یگانه دوست...میان من و تو هیچ
مرزی نمانده غیر همین «دوست دارمت»...


محمّدسعیدمیرزائی
1393/11/1