مرا ببخش عزیزم که بی قرارترینم
جنون عشقِ تو را تا ابد دچارترینم
بپرس از همه ی جاده های ابری دنیا
برای آمدنت چشم انتظارترینم
مرا مرور کن از نو غزل غزل که ببینی
برای از تو نوشتن بی اختیارترینم
چگونه از تو نگویم؟چگونه بی تو نبارم؟
یک ابرِ در به درم بی تو سوگوارترینم
تو چشمهات دو فنجان قهوه اند،یک امشب
بیا و ساقی من شو ببین: خمارترینم
درون قطره ی اشکم ببین تمام خودت را
ستاره ی سحرم! ماهِ بی غبارترینم!
جهان خاکی ام از کیمیای عشق تو زر شد
اگر به چشم تو ای دوست کم عیارترینم
وصیتم به تو این است: خاکِ سوخته ام را
به رودها بسپاری که بی مزارترینم
در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد
که در دعای تو دریای بی کنارترینم
کویر سوخته ام با تو سبز می شوم امّا
به شرط آنکه نگاهم کنی بهارترینم!
محمّدسعیدمیرزائی
در اشک من پر و بال فرشته ها همه تر شد
در آن زمان که تو گفتی به من زمان سفر شد
هزار تکّه شدم در غمت نگاه کن ای دوست
که شهر عشق تو جمعیّتش هزار نفر شد
هزار مردِ غم آلوده ی غریب، درونم
هزار عاشقِ دلداده...خسته...خون به جگر شد
تو آشناتری از من به من نگو که دوباره
به گوش حوصله ات گریه ام بدون اثر شد
ببین که بی تو گرفته ست حال زندگی من
نگاه کن که دوباره شبم بدون سحر شد
نگو چه زود تلف شد به خاطر تو جهانم
نگو چه ساده به پای تو اشک هام هدر شد...
غزال من! بگریز و نپرس خون من امشب
نصیب صخره ی سرد کدام کوه و کمر شد...
به انتظار توام تا خودِ سحر که ببینی
که از حکایت ما آخرین ستاره خبر شد...
محمّدسعیدمیرزائی
سلام خانمِ خوشبختی! ای همیشه ترین زن!
خوش آمدید! چه خوشبختم از حضور شما من!
فدای یک سحرِ جاودانِ آمدن تو
هزار عصرِ جدایی، هزار و یک شبِ رفتن
تو آن مسافرِ ماهی که می شوند در این شهر
چراغ ها همه در لحظه ی عبور تو روشن
درون شهر دل من به شوق دیدنت ای دوست
به فکر آشتی افتاده اند دوست و دشمن
برای فتح تو قصرِ هزار آینه جادو!
گذشتم از شبِ سردِ هزار گردنه رهزن
نشسته خنجر عشقت چنان به قلب من ای جان
که کم نمی شود از خوبی تو یک سر سوزن
چه گلفروشیِ دیوانه ای است در بغل تو!
هزار چشمه گل سرخ و یاس و مریم و سوسن
دو شاخه یاس و دو فنجانِ قهوه...ماه من امشب
نگاه کن به من و دستهات را بده لطفاً
محمّدسعیدمیرزائی
۱۳۹۴/۱۲/۷
و ای زنان پریشان! شما که موهاتان
به باد می رود، آنگاه: آرزوهاتان...
فریب صومعۀ زهد کاهنان مخورید
مگر شراب ندارید در سبوهاتان؟
شما تبار پریهای آبها هستید
اگر چه حل شده در اشک، گفتگوهاتان
به انتظار چه هستید؟ مرکبی از ابر؟
در ایستگاهِ مه آلودِ جستجوهاتان؟-
که چشمهای شما سنگِ سرمۀ شب شد
و برفِ دهکدۀ صبح شد گلوهاتان
و کفشِ پاشنه دارِ شما چرا نرسید
به شاهزادۀ غمگین آرزوهاتان؟
و دل دهید، از آن پیشتر که تاریکی
به دارتان بزند با طناب موهاتان!
محمّدسعیدمیرزائی
از کتاب یک زن کامل،۱۳۹۴،نشر نیماژ
آ– چند موج ، قایق هاشور خورده – مد
"آمد " همیشه بوی گل سرخ می دهد
" آمد" همیشه یک خبر تازه بوده است
"آمد" همیشه از پیِ یک اسم می رسد
"آمد" و یک علامت پرسش تمام روز
با یک (( سه نقطه )) دور سرم چرخ می خورد...
هر اسم قایقی ست به دریای جمله ها
آنجا چقدر " آ " ست خدایا چقدر " مد "!
بر شیشه ی بخار گرفته کدام روز
" آمد" تو را دوباره به ساحل می آورد؟
من روز وشب به "آمد"نت فکر می کنم
اما اگر نه ، آه ! چه بد می شود چه بد!
حالا برای یافتن اسم خوب تو
آمد تمام شعر مرا گریه می کند
"آمد" کنار جمله ی "هرگز نیامدی "
افتاد مثل یک گل پژمرده، یک جسد...
محمّدسعیدمیرزائی
از کتاب مرد بی مورد، نشر نیماژ
می کشانم سایه ام را در خیابان های خونین
می روم امشب بمیرم زیر باران های خونین
وقت رفتن مادرم یک کاسه خون پشت سرم ریخت
گفت: خواهی مرد در سرمای طوفان های خونین
مادرم گریید و می دانست از اول بی دوام است
کفش تابستانی من در زمستان های خونین
من خودم هم از خودم دل می بریدم، چون که حتمی ست
مرگ یک آهوی زخمی در بیابان های خونین...
...شب کبوترهای بی سر در کنارم می نشینند
تا بریزم پیش پاشان ریزه ی نان های خونین
:آه نفرین...ای خدا این خون نذر مادرم نیست!
می رود در جوی این شهر، آب زندان های خونین
می کشم ارّابه ی سنگینِ هستی را به گردن
روز و شب در دهشت شلاق فرمان های خونین
پتک تقدیر آنچنان بر من فرود آمد که دیدم
خود خطوط چهره ام را نقش سندان های خونین
ماهیِ سرخی شدم، از دست آدم ها پریدم
زیر دریا گریه کردم پیش مرجان های خونین
روح من در من شکست و خویشتن را خواب دیدم
باز هم بارید در من سیل باران های خونین
باز گفتم با تو هستم با تو پیمان دارم ای دوست!
تا تو سر را می نهم در راه پیمان های خونین
.
فصل پایانِ شقایق فصل مرگ عاشقان بود
فصل سرهای بریده، روی دامان های خونین...
باز گفتم با تو هستم گرچه می دانستم آن شب
سطرهای سرخ دارد نقطه پایان های خونین
محمّدسعیدمیرزائی
.
غزلی از دهه ی هفتاد
از کتاب درها برای بسته شدن آفریده شد
نشر نیماژ
.
شبِ نیامدنت باد آسمان را برد
یک ابرِ اسفنجی نصفی از جهان را برد
من آن ستارۀ دنباله دار قرمز را
نگاه کردم و دیدم که کهکشان را برد
فرشتگانِ پرآتش گرفته افتادند
یک آمبولانس رسید و فرشتگان را برد
زنی به اسکلتِ خود بدل شد و مردی
سگی جوان شد و یک مشت استخوان را برد
عروسکی پسِ ویترین یک دکان با جیغ
به شیشه سر زد و خونابه اش دکان را برد
زنی تمام خودش را حراج کرد یکی-
برید سینۀ او را یکی دهان را برد
زنی به موی خود آتش زد و به کوچه دوید
اسید، سایۀ یک دختر جوان را برد
چراغ ها همه قرمز شدند ماشین ها یِ شهر زنگ زدند و یکی زمان را برد...
ستاره ای تهِ شب آخرین نشان تو بود
تو برنگشتی و باد آخرین نشان را برد
سقوط کرد از برجِ شبِ عروسیِ خود
زنی مسابقۀ مرگِ همزمان را برد
درون ذهن نویسنده های دنیا مرگ
عجوزه ای شد و خندید و قهرمان را برد
و از صدای بنفشِ بریدۀ شیطان
طناب بافت، گِل سرِخِ داستان را برد
شب نیامدنت آسمان مچاله شد و...یک ابر اسفنجی نصفی از جهان را برد.
.
محمّدسعیدمیرزائی
.
از کتاب یک زن کامل
این برف که بیاید، من مرده ام، و تو
در پشتِ گوشیِ تلفن گیج: الو! الو!
این برف که بیاید، من پلک بسته ام
این برف که... بیا! عجله کن! بدو! بدو!
حالا که دیرتر برسی، توی چارراه
پشت چراغِ قرمز هی منتظر بشو!
حتماً تو هم نشانی من را...بله؟ تو هم؟!
برگرد! توی خانه بگرد! آن کمد، کشو...
حالا به هم بریز: مدارک، کتابها
و روزنامه ها، چمدان، جامه های نو...
این بود مثل اینکه؟ نه انگار آن یکی ست!
این هم نه! هی بچرخ به دور خودت، برو-
از دوستت بپرس، شماره نداشت؟ نه؟
به خانه اش برو، نه اداره نه...نه...
-الو!
محمّدسعیدمیرزائی
از غزل های دهه ی هفتاد
.
از کتاب الواح صلح
قویی کشید بال و پر آن سوی ابرها
گم شد غریب و در به در آن سوی ابرها
من ماندم و سکوت و سیاهی، زمینِ سرد
او بود و آفتاب، در آن سوی ابرها
رؤیایی از بشارت باران زندگیست
افسانه ی دو چشم تر آن سوی ابرها
دیری ست روی قله ی کوهی نشسته ام
شاید بیفکنم نظر آن سوی ابرها
فریاد میزنیم من و کوه، کوه و من:
آه ای خدا مرا ببر آن سوی ابرها
آه آه، آه... آه مگر می رسد خدا
این آههای شعله ور آن سوی ابرها...
من بال و پر ندارم و تو ای امید خاک!
پیدا نمیشوی مگر آنسوی ابرها
محمّدسعیدمیرزائی
۱۳۷۲
تو جویباری و بی وقفه در تولٌدِ دائم
من آبشارم و در حالِ خودکشیِ مداوم
چه می شود من و تو باز روی نیمکتی سبز
درون ساحلی آرام و یک نسیمِ ملایم...
مرا ببخش اگر بی تو دائماً نگرانم
ببخش بر من و این روحِ تا ابد متلاطم
ببخش اگر که به آرامشِ تو فکر نکردم
منِ غریبه ی عاشق، منِ همیشه مزاحم
شبیه اسکله ای چوبی است قلب من آری
که در برابر امواج عشق نیست مقاوم
نوار قلب من از اسم تو پر از نوسان است
مرا ببخش که غیر طبیعی است علائم
سکوت می کنم اما نمی شود که نبارد
یک ابرِ خسته ی از گریه دائماً متراکم
تو رفته ای و به جای تو گوشیِ تلفن را
به روی سینه فشرده ست شاعری متوهّم...
محمّدسعیدمیرزائی